۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت

1

دوست صمیمیم یه خواهر کوچک تر داره که از قضا همسن داداش منه..نمیدونم چی شد یبار از دهنم پرید گفتم این تکواندو کار میکنه،دیگه گیر داده همیشه حالشو میپرسه😅
یبار مامانم گفت پسرم اون دوبرابر قد تورو داره بدردت نمیخوره:))
گفت چجوری پس انقدر رشد کرده؟
گفتم این رشد طولی داشته فقط
یکم فکر کرد گفت:بگین باباش قلمه اش بزنه بزاره تو آب😶
تو آب نه نصف دیگشو بزاره شکم مامانش😂


2

دختر خالم دوسال و نیم داره یه روز لج میکنه میگه من مهد نمیرم،خالمم هرکار میکنه میبینه نه خانم لج کرده با خودش میبردش دانشگاه،
یه روز رفتن نتیجش میشه با هرروز دانشگاه رفتن
اوایل ردیف عقب مینشستن بعد دو جلسه گیر میده که حتما ردیف اولم بشینه!بعد از لحظه ای که استاد که میاد شروع میکنه به نت برداری😂
بعد یه روزم که خالم کلاس نمیره میگه:کلاس نداری؟
خالم میگه نه!
میگه دروغ نگو کلاس داری بیا بریم:|
استادا سرکلاس بهش میگن خانم کوچولو چرا مهد نمیری میگه:من دیگه مهد ترک کردم میام دانشگاه😑


3

یادتونه روزا اول استخر؟
امروز رفتم استخر خلوت بود فین پوشیدم رفتم قسمت عمیق پادشاهی میکردم برا خودم😎
عین قایق موتوریا ازین سر استخر تا اون سرش بعد مثل قایق موتوریا دور میزدم!😂


4

بچه های خالمو اوردیم جشن اون هنرپیشه هه دیر کرد یه اقایی با لباس عروسکی و فرستادن جلو یکم دست بزنه جو عوض شه گرم شه،اقا هنرپیشه نیومد ولی این اقا انواع رقص رفت کلا گرم که هیچ سالن داغ شد،
آ آ بلرزون آ آ💃💃😂


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

    دلم هنوز در کما


    چه اعتنای اندکی
    "سلام
    احوالِ شما"
    سرم تکان که زنده ام
    دلم هنوز در کما


  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

    شب نوشت


    1
    یعنی هنوز به عمرم مردی ندیدم که بتونه درست از آرایه تمثیل و تشبیه استفاده کنه..
    میان برات مثال بزنن یه چیزایی رو به یه چیزی تشبیه میکنن یا مثال میزنن که میخوای یا خودتو خفه کنی یا اونارو..
    اگر ناتوانی در هر کاری یه نوع نقص حساب میشد 
    باید بهتون میگفتم آقایون در مثال زدن فلج مغزین:|
    #مثال_نزدید_جان_عزیزتان

    2

    بابا یه قانونی داره قانون 5 درصد،
    طبق این قانونش 5%از درامد یا سودشو بطور ثابت تحت هر شرایطی برای کار خیر صدقه میزاره..(جدا از یه سری موارد دیگه)
    بعد این چندوقت که من یه ذره دارم پول در میارم بهم گفته یادت باشه اون قانون 5درصد یادت نره..
    یه حساب سر انگشتی کردم،320 وسیله خریدم، از چندتا مشتری که داشتم رو هم 140تومن گرفتم (میشد بیشتر گرفت مامانم هی میگه دندون گردی نکن😒بزار مشتری شن،منم به حساب اینکه دارم دون میپاشم بهم عادت کنن قبول کردم:|)
    23تومن سر یه کار دیگه ضرر کردم..
    خب اگه 200%درامدمم بابام بهم بده باز تو خرج دانشگاه و غذا میمونم:|
    به بابام میگم الان من بیش از هرکسی مستحق اون5%مازاد بر پول تو جیبیمم:|

    #پولکی


    3

    قبلا بهتون گفته بودم که چه علاقه ای به ظروف مس نقره قلم زنی شده دارم،و تنها چیزیه که اصرار داشتم مامان 5/6تا تیکه اشو بخره برام!
    یبار که مامان میخواست بره یکی ازین فامیلای فضولمون میاد و خودشو میندازه با مامان میرن و مامان قندون میخره..
    چند ماه بعد دختر عمم اومدم خونمون گفت سمیرا جهازات کجان؟
    من:جهاز؟؟؟
    آره کجان میخوام ببینمشون
    من:من جهاز ندارم،کی گفته جهاز دارم؟
    آزاده اون شب مهمونی اومده بودن خونمون همه بودن خیلی تعریف کرد گفت سمیرا جهازاش انقدر خوشکل و گرونن یه قندونش فقط اینجوریه و...😶😑
    من پوکر تو افق محو شدم گفتم باریک الله آزاده😶
    یعنی از یه قندون چی به کجا کشید:|
    #امان_از_آدمای_بیکار_حراف

    4

    چندشب پیش که عروسی دختر همسایه بودو دیروز سومش
    دیشب یه مهمون اومده بودن خونمون من که از مراسم سوم اومده بودم و خسته نشسته بودم یهو پرسید تو درستش کردی؟آفرین..عروسیش خوب بود؟
    گفتم: آره
    گفت بیا بشین کنارم تعریف کن!
    تو دلم گفتم به تو چه!غیر از یکی دوبار دیدنشون چه ارتباطی باهاشون داری؟
    +چیزی ندارم بگم ،خوب بود دیگه!
    _چندتا برادر شوهر داشت چندسالشون بود؟مادرشوهره چی؟
    شاید باورتون نشه خانواده داماد پنجره خونشون روبه روی پنجره اتاق منه!ولی من نه هیچوقت پشت پنجره میرفتم و نه اینارو بعد این همه سال تا مراسم عقد دیده بودم که حتی اسم و سنم بدونم:|
    +3تا نمیدونم😑
    _لباسش چطور بود؟چقدر کادو جمع شد؟
    هرچی فکر کردم هرچی فکر کردم یادم نیومد لباسش چه شکلی بود اصلا دقت نکردم،و هرسوال دیگه ای که پرسید،دیگه خودمم داشتم شک میکردم تو عروسی بودم یانه:|حتی وقتی فاطمه اومده بود درستش کنم تا مامانم نگفت انگشترت قشنگه متوجه انگشتر نشده بودم،یا تا وقتی که سرویسشو نداد تا بپوشم
    دیگه خانم مهمونمون کلافه شده بود گفت:خیلی خب پاشوبرو😶
    احتمالا تو دلشم فحشم داده:|
    #گویا_وی_همیشه_در_هپروت_است
    #مثل_وی_نباشید


  • ۶ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

    روزنوشت

    1

    اگه بگن از اعجابات مربیت بگو،بایدبگم بعد این همه سال ورزش هنوز وقتی یه هفته دیر برم کلاس،😶یعنی یه جاهایی از بدنتون میگیره یا میبنده که فکرشم نمی کنید
    واگه ازم بپرسید از قشنگیای ورزش و تناسب اندام کدومش جداب تره؟قطعا سیکس پک نیست!بلکه اون خط کانال مانند که روی ستون فقرات پشت کمره در اثر تقویت فیله و عضلات کمر تشکیل میشه و از وسط کتف تا پایین کمر معلومه از جذاب تریناست:دی
    خیلی جذابه،شوهر ورزشکاری که اینو داشته باشه چهار هیچ از همه جلوتره😃


    2

    بعد از گذروندن چندروز افسردگی امروز حالم خیلی خوبه الهی شکر😊5ساعتی رو بارفقای13/14ساله گذروندم.. که یکیشون داره مامان میشه💃💃
    و بعد که اومدم فهمیدم برا عروسی شنبه شب دوتا مشتری دارم(دخترای این یکی همسایه) و عروسم 👰میخوادسوم بیاد پیش من تا من درستش کنم(آیکن ذوق😎)دعا کنید خوب دربیان


    3

    پیرامون عروسی دختر همسایه مامان نخود فرنگیاشوخرد کرد تا بزاره تو خونش..
    من خطاب به مامان گفتم:میدونی 5/6سال دیگه من خواستم عروس شم راحتی قرار نیست کلی انواع سبزی خوراکی بزاری،الان با نخود فرنگی غیر استانبولی من هیچی نمیدونم،که استانبولی هم نپختم تاحالا:|
    گفت:اا اگه مادرشوهرتم مثل مادرشوهر فاطمه باشه جرئت داری؟
    منم از اونجایی که خیلی وقته سرسختانه ازین حرکت کثیف فضولی توی خونه اتاق کمد حتی دستشویی خونه تازه عروسا متنفرم(حتی از بوفه چیدنم بیزارم.چه حرکتیه:|کی میخوایم یاد بگیرم اینگه مردم چی دارن به ما ربطی نداره)، و از قبل گفتم نمیزارم کسی دور بیوفته تو خونم شب عروسی..با توجه به اون گفتم مگه من میزارم احدی بخواد یخچال فریزر منو بگرده ببینه من چی دارم؟
    که یهو انگار بابا بد برداشت کرد و با چهره دلخور روکرد به من گفت:
    دیگه این حرف زدی هیچوقت دیگه نمیزنی!
    اگر تو بچه ی من و مامانتی:| باید بفهمی به پدر شوهر مادر شوهر قد پدر مادر خودت حتی بیشتر احترام بزاری اصلا دستشونم ببوسی!اینو مطمئن باش اگه بد مادر شوهرتو پیش شوهرت بگی خودتو خراب کردی!😶
    و اومد بگه شوهرت بز نیست که!
    گفت اون شوهر بزت:| عقل داره میفهمه تو اگه بخوایش برای زندگیت مادرو پدرشم میخوای..و بدون هیچ مرد زندگی ای مادرشو بخاطر زنش کنار نخواهد گذاشت:|
    بعد من کلی به بابا توضیح دادم که منظورم این نبود،بحث شب عروسی و... که خیلیا از قصد به نیت فضولی حتی کمدای عروس داماد میگردن!
    حالا این وسط داداشم گفت خیلی خب من وقتی اومد بز صداش میکنم😒
    حالا بحث بعدی بابا و داداش بود که بابا میگفت میخواستم بگم بز نیست عقل وشعور داره! داداش میگفت نه من دیگه بز صداش میکنم:|
    و در آخر مامانم رد میشد نگاه میکرد میزد زیر خنده میگفت:نخود فرنگی هم نمیخوای، راستی مادر شوهرت چی؟😒😒


  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۳۰ فروردين ۹۸

    من پای بدی های "تو" هم میمانم

     

    ساعتی را میهمان من باش..
    خیالت راحت تنها یک مهمانی ساعتی است، راه ما از همان اول جدا بود و هست..
    دیگر اصرار به گره خوردن این راه نیست،اصرار که نه،حتی میل و اشتیاقی هم نیست..
    اخریین بار که خواستی گره را باز کنی، کور بود!
    بند بندش پاره شد..
    بیا مثل دو همسایه ی قدیمی،مثل دو همسفر قدیمی، هم نیمکتی چه میدانم اصلا هرچه تو بگویی..
    بیا ساعتی باش و بعد برو..
    مثلا بیا از آب و هوا بگوییم، از آینده ی متفاوت از تصوراتمان..از حال و هوای امروز بگوییم
    از برف و باران و سیل..
    فنجانت را بغل بگیر و  از سادگی خیالات قدیم بگویی..
    تو بگویی و من لبخند بزنم..
    لبخند بزنی گاهی هم تلخند، بعد بگویی: یادت میاد...؟
    لبخند بزنم و سر تکان بدهم..
    بگذار تصور کنم..یکباره یادت می اید اما شجاعت پرسیدن نداری،حرفت را ذره ذره قورت میدهی تا شاید از یادت رفت..انچه سال ها از یاد برده بودی.
    ثانیه ای خیره در صورتم میشوی و لبخند کجی میزنی نفست را بیرون میدهی و سعی میکنی مثل همان روزها به خیالت واقع بین باشی..
    منم مثل آن وقت ها بغض کنم و نگویم چشمان سیاهت را بستی و به خیالت میبینی..
    بحث را عوض کنیم
    بیا به بند بند قصه ی اشتباهمان بخندیم شبیه دوستانی که خاطرات شیطنت ها و سادگی هایشان را مرور میکنند نگاهمان در هم گره خورد پوزخند بزنیم و رو برگردانیم..
    شاید وقت رفتن که رسید از دهنت پرید و مثل آن روزها نیم وجبی صدایم زدی..در چشمان هم لبخند بزنیم..
    از آن لبخند ها که مرز بغض و شادی نامعلوم است..
    راستی نگفتی ساعتی را کنار هم باشیم مثل دو ...؟

     

    +خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از چی بنویسم!چه سبکی بنویسم،یا درمورد چی

     

    +عنوان از علیرضا آذر

     


    دریافت

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

    غم پروریم


    یوقتایی جوری سردردم که بغض راه گلومو میبنده،میدونم میتونم اشک بریزم ولی میگم اشک فایده نداره...

    یاد وقتایی که میترسم و میدونم عاقبت باید برم تو دلش میوفتم همون لحظه که با ترس میرم تو دلش،همونقدر منطقی..

    بدیش اینه برعکس بقیه که وقت درد صداشون در میاد و آه و غرو داد و نمیدونم هرکاری که بشه حواس بقیه رو جلب کرد، من به شدت مظلوم میشم و ساکت، حتی در بدترین حالتم جیکم در نمیاد..

    مثل امروز که وقتی حدودای ساعت پنج رسیدم خونه درازکش افتادم و هنوز مانتو و چادرم روی مبله و باقی لباسا تنم،و نتونستم تا بالا برم و بزارم،نه چیزی خوردم نه خواستم.. مثل امشبی که میدونم از درد خوابم نمیبره و صدامم در نمیاد و شاید عاقبت نصفه شب برای یه ذره آرامش و فرار از کلافگی درد و بی خوابیش راضی شدم و پناه ببرم به مسکن..

    راستی این چه حس درونیه عجیببه که باعث میشه من انقدر جلو درد تخس باشم واسه داشتن هرنوع تسکینی مقاومت کنم و سکوت کنم..جیکم درنیاد

    گفته بودم وقتی چه از درون چه بیرون درد عمیق دارم خیلی مظلوم و ساکت میشم؟ این یعنی دیگه ازون آستانه هم رد شده و نایی ندارم.. وگرنه اگر یکم کمتر بود که نا داشتم درد عصبیم میکرد نه مظلوم و بی صدا..

    واقعا چرا؟

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

    شب نوشت ،برعکس اختتامیه چی بود؟:|(همون) سال

    1

    فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
    پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
    خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
    من😐
    +آره لعنتی ول کن:|


    2

    بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدم😐ازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
    سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
    بعد در حالی که چشام به سیب زمینی بود مامان برا خودش برداشت به بابام تعارف کرد و بعد گذاشت جلوی بشقاب پسر دایی و گفت عمه بخور😐
    من که حرصم گرفته بود بدون توجه به آدمای سرسفره با حرص  به مامانم گفتم نمیشد اول به من بدی بعد بزاریش اونطرف؟:|
    یهو نگاه کردم دیدم پسردایی درحالی که دستش داخله سیب زمینیاست در کسری از ثانیه گیج نگام کرد و بلافاصله خندید و سرشو آروم تکون داد،یه تیکه سیب زمینی شکست برداشت و باقیشو داد دست مامانم
    احتمالا هم تو دلش گفته،بیا،بیا بخور گشنه:|
    ضایع شدم،ولی وقتی دیدم دست مامان دراز شده و داره سیبارو میاره طرفم پیش خودم گفتم ارزششو داشت که یهو پسر خاله پسر دایی و دخترخاله ی به ترتیب5،5 و2.5سالم گفتن ماهم میخوایم و ادامه ته دیگه در ظرف اونا خالی شد:|


    3

    داداشم از پای بازی پا شد متفکر،میگه فک کنم روابط خانوادگی بهم خورد،میگم چرا؟میگه ابوالفضل تیر خورده بود بهم گفت بیا بهم جون بده ولی نرفتم گفتم دارم تو اتاقارو میگردم برا جون ولی دروغ گفتم، پشت بوم قایم شده بودم داشتم نگاش میکردم😐


  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

    کو دلی؟؟

    گفته بودم که به دریا نزنم دل اما..

    کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم...





    دریافت

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

    من در میان و جمع و..


    توانایی کنترل بر نفس هنر بزرگیه،هیچ راهیم به جز ریاضت کشیدن نداره..

    خشمتو کنترل کنی غمتو،علاقتو، ذهنتو، شهوتتو،خوابتو ،خوراکتو

    درواقع مقوله آرامش و غم امور درونی هستن،یعنی آرامش مانا آرامشیه که در درون ساخته باشی..

    این آرامش مانع از تحریکات بیرونی میشه.. یعنی حسی درونی که نه از محرک های بیرونی آسیب میبینه و نه سرگرم و خوش

    که البته گفتم راهی به جز مخالفت با نفس نداره،

    چجوری؟مثلا خوابت میاد خودتو مجبور کنی نصفه شب پاشی نماز شب بخونی..

    یه غذای خوشمزه هوس کردی و دیدی ولی نخوری

    یه فیلم وسوسه برانگیز (قرار نیست مستهجن باشه) بخوای ببینی نبینی

    یه چیزیو دوست نداری به کسی بدی و بدی..

    درواقع نه از لحاظ مذهبی بلکه خیلی عادی در هر امری با نفست مقابله کنی،دلت میخواد فیلم مورد علاقتو ببینی

    ولی خاموش کنیو بری ورزش کنی

    یجوری این نفس کلافش کنی تا کنترلش دستت بیاد..

    غیر این باشه ضعیفی..

    من ضعیفم،

    کنترل ذهن یه توانایی فوق العاده است ولی من ندارم..

    گاهی از دست خودم شکار میشم..

    چیزی که به عینه برا همتونم روشن شده من اشتباه تایپی زیاد دارم!

    بی سواد نیستم قواعد می شناسم،املا بلدم ولی در لحظه نمودش غلط میشه، گاهی یه پست بی غلط به دلم میمونه

    یه اشتباهات عجیبی در ساده ترین موارد یا دستم میخوره،یا میخواستم چیزی بگم و وسطش پشیمون شدم و اصلاح نکردم،یا دارم یه چیزی مینویسم ذهنم یه چیزی پیشنهاد میده و اینا قاطی میشن

    البته عوامل زیاد دیگه ایم داره..یه سر داریم هزار سودا:)

    نمیدونم اینارو چرا گفتم.. شاید چون در درونم به اون آرامش نرسیدم..

    و این ضعف ها شده عامل این غم یهویی

    میدونید یه تعادل درونی لازمه،خیلی لازم

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸

    روزنوشت


    1

    بابا اعتکاف بود،نشسته بود پای سخنرانی و خیلی غرق در سخنرانی که یه نفر میاد مصاحبه کنه به ترتیب میپرسه چرا اومدین اعتکاف هرکسی یه توضیح بلند بالای آنچنانی میگن تا میرسن به بابام
    بابا هم که از حس اومده بود بیرون نگاه میکنه توصورت طرف میگه: بهرحال این یک مسئله کاملا شخصیه😐

    2

    یه سوالی که مطرحه اینه که بلاخره این دوربین جلو راست میگه یا آیینه،اگه ما خوشکلیم این دوربین جلو غلط میکنه انقدر آدم زشت نشون میده😐

    3

    دختر خالم ظهری اومد گفت میای بازی کنیم؟گفتم نه میخوام بخوابم..
    بعد مامانش اومد بخوابه،گفت مامان ممه میخوام، پسکونکم(پستونک😅) رو بیار.
    گفتم:مگه تو بزرگ نشدی؟
    تو صورتم نگاه کرد گفت:ساکت شو
    جوری ضایع شدم که ساکت شدم
    دوباره گفت:تو مگه نمیخواستی بخوابی؟
    گفتم:آره
    گفت: پس ساکت شو بگیر بخواب😐😐


    4

    این مادر پدرا هرکارم میکنن آخرش این بچه ها با دوجلسه مهد کلی فحش و.. یاد میگیرن
    برا خالم تعریف کردم دخترش چحوری ضایعم کرده
    گفت این صبحی ساعت5 از خواب بیدار شده میگه ای بیشعورا چرا نمیفهمید من پسکونک میخوام چرا نیوردینش.
    شوهر خالم پامیشه نازش میکنه میگه بابا گریه نکن میریم میاریمش
    برمیداره میگه:ساکت شو، برو نمیخوام صداتو بشنوم، نمیفهمید که نفهما
    خالم میگفت شوهرش هیچوقت تو عمرش تا این حد کم نیورده بوده:))
    خلاصه کاری میکنه شوهر خالم پاشه سحر بره بیمارستان برا خانم پسکونک بخره:|


    5

    هی اونایی که کلی عیدی میگیرین

    اونایی که من دبیرستان بودن800/900جمع عیدیتون میشد و از من پنجاه تومنم نمیشد

    میخواستم بگم از همتون متنفرم😐بچه بودم با عیدیام یه تفنگ ترقه ای شیک گرفتم الان فشنگا ترقه ایشم نمیتونم بگیرم:|


  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸