۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

...



پریشونم اما..

پریشون ترم کن..

فقط از تو میخوام،یکم باورم کن..





دریافت

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷

    از او


    از سوم دبستان با فاطمه همکلاسی شدم و تا دبیرستان ادامه داشت.

    دوم راهنمایی با فاطمه و زینب رفتیم مشهد،زینب اون زمان به شدت لوس و گریه او بود کلا خیلی رومخ من بود:|این وسط فاطمه بود که مارو بالانس کرد تا باهم کنار اومدیم.زمان دبیرستان دقیقا برعکس شد من فاطمه رو نمیدیدم اما با زینب دوست بودم و زینب باعث دوست موندنمون شد،تا عقد زینب که رابطه منو فاطمه خیلی نزدیک تر شد..و بعد دانشگاه..کم کم زینب درگیر زندگی شد  و منم درس این وسط فاطمه اشتراک بین منو زینب بود:))

    و رابطه منو فاطمه هی بیشتر شد..

    مراسمامون میاد مراسماشون دیگ میدم برام آبگوشت بزاره:|

    میاد خونمون می مونه گاهی،مدلم میشه اما گریم فقط، دست به موهاش میزنم لولی میشه،

    مهربونه.میتونم همیشه روش حساب کنم

    ازش مشورت میگیرم.بهش مشورت میدم

    علی رغم اینکه از من چندماهم بچه تره ظاهرا چندتای منه،یجوری انگار چندین سال ازمن بزرگ تره،26/27هم بهش میخوره..

    بهش اینو بگما میکشتم!!

    خواستگار خیلی داره،یجورایی مادر منه دراین موارد در تمام مواقعی که من هولم و حتی چادر رنگی گرفتن بلد نیستم ریز مشاورات بهم میده!

    هرجا میریم براش خواستگار پیدا میشه،هربارم بهش میگم از جلوی چشمام خفه شو!

    هرکی بهش میگه خوش به حالت چال داری یاد من میوفته میگه یه دوست دارم چال نداره چاه داره،

    خیلی باشعوره

    عاشق حرف زدنه.البته بی ربط با رشتش نیست.فقه و حقوقه،وقتی حرف میزنیم 80/20اون جلو تره،یه وقتاییم مغزم رد میده،فک کنم ول کنش به چشام اتصالی میکنه!

    تمام یخ بودنامو تحمل میکنه،حتی وقتی یه موضوعی که براش طنزه میگه و میخنده و میدونه من فقط ته تهش لبخند میزنم.و کم پیش میاد اونجوری مثل خودش بخندم.

    به قول خودش صفرو صدش صدم ثانیه است و من همیشه همه چیم متعادله،و بهم نمیریزم

    میخواد همه رو متقاعد کنه،هرچیم من بکوبم به پهلوش که ول کن به خدا این دنبال فهمیدن نیست فقط میخواد جو بده،اما معتقده باید بخاطر رشته اش و وظیفش اش انجام بده!

    دوتایی ازون چادری هایی هستیم که همه با شاد ترین رنگا میبیننمون!

    خیلی خانمه،و همیشه مرتب و دستکش میپوشه..یاد منم میده کمتر مثل دبستانیا باشم:|

    یک سالیه که توی تشکل های بسیجه!اردوی جهادی میره،همیشه منصفانه به انتقادام از بچه بسیجیا گوش میده و قبول میکنه،همیشه معتقده ادمای باحالین بسیجیا رو نمیکنن..

    سلیقه خریدمون مثل همه..چشم بازار رو کور میکنیم..

    هیچوقت خونشون نرفتم بمونم،اما ازش بخوام خونمون می مونه،تختمو میدم بهش و خودم یه پتو میندازم روم و یه بالش زیر سرم،یادش میاد بالش میخواد،یکی زیر سرش یکی زیر پاش و..خلاصه بخاطر دیسکش داستان داریم اخرشم میگه یه چی بده بگیرم بغلم:|

    هر بار میگم خودت برو،هربار میگه مهمونم حبیب خدام:))هربار میگم پررو..هربار اخرش پا میشم..

    وقتایی که حس میکنه احساسی شده باهام حرف میزنه و به حرفام عمیقا گوش میده..

    همیشه برام قوت قلبه،به جز وقتایی که خواستگار پیدا میکنه باز وقتی باهمیم:))

    اذیتش کنن زود گریه میشه اما شجاعت اینو داره که حرفشو ادامه بده،زودم میخنده با آخرین شدت

    ولی من گریه نمیکنم پیش کسی اما اگه بغضم غلبه کنه محاله حرف بزنم مبادا اشکام بیاد،برعکس منه با خودش صادقه و شجاع ابایی نداره ازین که بگه از چی ناراحته،مغرور نیست،به قول خودش هرچیش بشه می ریزه بیرون ولی من می ریزم تو خودم 

    از من با ایمان تره،همیشه قبل درس خوندن یه صفحه قران میخونه.خیلی این کارش آموزنده است

    خلاصه با همه ی این خوبیاش دوسش دارم


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

    شب هایی که..


    و چقدر سخت است

    شب هایی که باید قبل از خواب

    اول بغضت را بخوابانی بعد خودت را


    #حمیدرضا عبداللهی با کمی تغییر



    بشنوید!


    دریافت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷

    بازگشت بهارنارنج:دی


    1

    با مامان به سرمون زد بریم بگردیم سر از بازار طلافروشا در اوردیم:دی بعد تک تک ویترینارو نگاه میکردیم تا رسیدیم به یه طلافروشی که یه پسره جوون درحال چیدن نیم ست ها بود
    مامان:این طلاهاش چطوره؟
    من:طلاها که نه، اما اونی که طلاهارو میچینه خوبه همینو من انتخاب میکنم :))))
    چند دقیقه بعد
    مامان باچشماش به ویترین اشاره کرد:این چطوره؟
    من:این نه،این کچله خوشم نمیاد
    مامان:کوفت طلاهارو میگم
    خلاصه آخرش مامان دستمو گرفت برد گفت تو ادم نمیشی😂خدا حفظش کنه


    2

    چندروزی بود بابا کسالت داشت و دکترو بیمارستان..
    شنبه تولدش بود صبح زود رفت که بره آزمایشگاه
    مامان میاد یه حرکت بزنه بابا سوپرایز شه
    پیام میده:سلام میدونی امروز چی شده؟
    بابا هم تو آزمایشگاه از همه جا بی خبر نگران میشه زنگ میزنه میگه چی شده؟
    مامانم میگه:تو به دنیا اومدی تولدت مبارک
    هیچی عااغا بابا هم تلفن قطع میکنه!😂😂😂
    مامان که فهمیده بود بابا حرصش گرفته و عصبیه درحالی که سعی میکرد جلو خندشو بگیره میگفت به من چه مادرت گفت صبح زود به دنیا اومدی😂😂


    3
    من کلا با خواستگاری و ازدواج و جهازو مقوله های این چنینی حال نمیکنم:|کلا هیجانی ندارم:|دوستام میگن تو دیگه زود فروکش کردی:))اما برای خریدن چیزای خاص خیلی ذوق دارم!
    یکیش ظروف مسی هستن!نه اون مس زرد زشتا ها:|
    اون ظروف مس آبکاری شده که رنگ نقره ان با طرحای زیاد!که خب گرونم هستن:|
    و همیشه میگم برام بخرین:|
    مامانم یه مغازه هست انقدر رفته و ازین طفلک سوال پرسیده که این سری که رفتیم به محض ورود مامان و شناخت و احوال پرسی گرمی کرد
    بعد که مامان باز شروع کرد به سوال بایه حالتی گفت من که خیلی به شما اینارو توضیح دادم میدونید که:|:))
    به مامان میگم اینقدر میریم میایم که این پسره میگه،من خودم دخترتو میگیرم انقدر خودتو برا جهاز عذاب نده:))))


    4

    رفتیم یه جایی کاشی کاری های قدیمی داشت و البته در دست ترمیم. خیلی جذاب بودن. تک تکشونو وایسوندم توی کادر قشنگ عکس گرفتم ازشون
    بعد رفتم گفتم ازم عکس بگیرن،
    تو عکسایی که ازم گرفتن از بیل و کلنگ و کیسه گچ بود تا سنگ های رو زمین اما اون کاشی کاریا و نصف کله ی من نبود:|
    :|


    +گفتم این روزانه نوشتارو ازتون دریغ نکنم:دی


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷

    اینگونه:|


    میخواستم براتون چندتا رونوشت فان بزارم،ولی نمیزارم:دی

    شاید اگه میشد به جا روزنوشت روز وویس بدم فعال تر بودم:|


    چشام چندروزه به چشات اتصالی.. اهان اشتبا شد،چشام چندروزه درد میان بدجور گاها قرمزم میشن

    عینکی نشم یوقت:|من با عینک زشت میشم:|

    یه گروه ترجمه مطبوعاتی پیدا کردم همه مترجمای بالا بالا،بعد من حال ترجمه متون اخبار سیاسیمو از وقتی وارد این گروه شدم ندارم:|هیدلم میخواد بگم این چی میشه:|

    سختن خب:|

    زشتم هست تازه:|

    دیگه همینا:|

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷

    و این من این روز ها


    اینکه من وقتی یه متن تایپ میکنم غالبا اشتباه تایپی داره..

    یا اینکه وقتی میرم تا به یک نفر چیزی بگم اما بعد چند دقیقه در حالی که نگفتم منتظر جوابم..

    اینکه برای کاری میام بالا یا میرم سراغ گوشی و بعد یادم ننمیاد چیکار داشتم!

    اینکه گاهی یه سوال معمولی بی اهمیت گاهی بارها میپرسم و یادم میره 

    یا اینکه وقتی چیزیو میگم اگر مدتی بگذره شاید یک ربع بیست دقیقه و فرد جوابمو بده باید فکر کنم تا بفهمم چرا این حرف زده و من چی گفتم!

    اینکه اغلب اوقات آدم قوی و محکمیم و بعضی روز ها به شدت دلنازک و شکننده میشم..

    ابنکه همه میگن ادمی نیستی که صفرو صد داشته باشی و همیشه منطقی و نرمال رفتار میکنی!

    اینکه غالبا نه چیزی اونقدر خوشحال کننده و طنزه که غش غش بخندم و نه اونقدر بد که بهمم بریزه،

    اما گاهی توی به لحظه با یه عبارت ندایی مثل صدا زدنم یا اینکه یکی لمسم میکنه تا حواسمو جمع خودش بکنه حس میکنم طوفانی میشم و بهم میریزم دقیقا شبیه یه شوک عصبی به یه ادم موجی


    همه ی اینا گاهی خیلی برام نگران کننده است..من خوشحالما،ادم افسرده یا ناامیدی نیستم..اما برای خودم نگران میشم گاهی..خیلی!و به خودم دلداری میدم میگم آروم باش دختر چیزی نیست از مشغله است.و بعد دلم میخواد به مدفون ترین بعد احساسیم فکر کنم،مثل عشق مثل دوست داشتن،نه که بخوام و خواهان باشم نه فقط فکر کنم تا یکم ذهنم خلوت شه،تا یکم دور شم و به احساساتی که توی ذهنم خیالی نقش بسته شدن جوری که انگار هیچوقت واقعی نیستن فکر کنم..تا نمیدونم،تا اروم شم و ..نمیدونم

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷

    پادکست طور:|









    اصلا محاله من صدبار هم یه متن بخونم اخرش یه گاف رو ندم تو متن!محاله!

    چشمم خورد به این دست نوشتم که پادکست کردم گذاشتم،میدونید توش دوتا درس داره برای من

    درس اول!نتیجه ی دل بستگی های اشتباه!

    و درس دوم!درس دوم کاملا متفاوت با وویسه!چیزی که خودم به همه میگم!یعنی زمان به ادم یاد میده وقتی فهمیدید اسیر یه حس اشتباه شدید!اون درخت ریشه کن کنید!خرد شید تیشه بردارید و ذره ذره خودتونو خرد کنید بشکنید!و بعد از نو بسازید بدون اینکه ذره ای اثر از اون حس اشتباه بمونه!


    +به دعوت جناب همراز!قرار بود پادکست بشه شد؟:|

    بابت پست قبل ببخشید اگر کامنت ها بی جواب موند:)


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷

    لبا لب بغض!



    میخواستم از عشق بگم..

    اما یاد چیزی که ازش به عنوان عشق یاد میشه،یا آدمایی که دم از عشق میزنن افتادم..

    به طرز نفرت انگیزی حالم ازین واژه و گفتن ازش بهم خورد..

    و فقط همین بیت شاید..


    دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

    دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد

    +سرچ بزنیدکاملش میاد

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷

    بخون خوبه برامون!


    1
    1امروز سر کلاس استاد یه مطلب خیلی قشنگ خوند که در مورد این بود که توی این شرایط چجوری برخورد کنیم...
    که دوتن از مزخرف ترین بچه های کلاس هم شروع کردن به اعتراض که نه ما چرا خوشحال باشیم و ازین حرفا
    یکیشون که ازون خودشیفته هاست که انقدر کلاسش بالاست که جواب سلام مارو هم نمیده باز مثل همیشه اشاره کرد که تو استرالیا(از ترم اول دهن مارو صاف کردبا این استرالیا و نامزدش)بودیم بابام به عشق ایران برگشت اما حالا به ما میگه برید از ایران هرطور که میتونی:|و اینکه چرا فلانی از نویسنده کتاب  تقدیر کرده تو این وضع مملکت!
    اینجا بود که سکوت جایز ندونستم و گفتم میدونید استاد به من ثابت شده عموما ادمایی که بیشتر انتقاد میکنن از همه از همه بی خاصیت ترن از طرفی خودشون تا لنگ ظهر میخوابن و بانی همه چیو بقیه میدونن و درمورد مسائل بدون اینکه دنبال فهمش باشن فقط انتقاد میکنن و هی همه چیو بهم میبافن!

    2
    میون انتقادای فان اون چندنفر که گوشیشونم  اپله و هی عکس از دارایی های خزشونو میزارن و پروفایلشونم میزن من شر حاسد اذا حسد(یکی نیست بگه شما فقط از اتاق خوابت با اقات عکس نذاشتی،اینکه میگما یعنی از لاک زدن اقاش به ناخنای پاش و حتی آماده کردن امپول ویتامینه اقادکترشون واسه ویتامینه کردن سرکار خانم هم دریغ نمیکنه،اونوقت با این همه کمالات نگاری ما بهت حسودی کنیم؟😂😒) و اینکه میگفتن خاک بر سر شدیم!استاد گفت شما مغازه دارین فقط جنس خارجی هم میارید که جنساتون تو گمرگ گیر کرده؟گفتن نه؟همش خارج میرید میاید؟گفتن نه!گفت پس چه ارتباط مستقیک دیگه ای با دلار دارید که انقدر اظهار بدبختی میکنید؟چون باید به جای چهار دست دو دست مانتو بگیرید؟


    3
    این استاد فرانسمون علاوه بر سوادش خارج هم زیاد رفته!گفت این دزدی زمان ما هم بود زمان شاه هم بود،میخوام بدونم،پارسال همین موقع که دلار3تومن بود احساس خوشبختی میکردین؟خوشحال بودین؟زمان احمدی نژاد چی؟خوشحال بودین؟نبودین!هربار یه بهونه ای برای انتقاد و احساس نارضایتی داشتید!پدرانتون هم زمان شاه هم راضی نبودن!!این دوره های سخت میان ولی با این خود خار پنداریا این حقیر پنداشتن خودمون فقط مثل سم از پا درمون میاره،قرار نیست چون مسئولین بدن بکشین کنار خودتونو اینجوری تباه کنین!این عمری که صرف ناله و انتقاد و درگیر این چیزها میکنید همین جوونیتونه


    4
    راستی چقدر درپس همین یاس و ناامیدی ها برای فردا ها بوی خرابیه ریشه ایمانای پوشالیمون حس میشه!من نمیخوام کسیو ممتهم کنم خودمو میگم!اصلا از کجا مطمئنی که فردا زنده ای که حرص و جوش سال های بعدتو داری؟اصلا یادمون رفته خدارو..انگار مثل یه مشت مخلوق ناتوان افریده شدیم بی صاحب تا برای خودمون چرا کنیم؟؟که روزی مارو خدا میده نه دلالا نه اختلاس گرا نه ترامپ نه روحانی!اما میدونین چیه؟
    وقتی خدامون وروزی رسونمون درحد همین آدمهایی که گفتم کوچیک شد و اینارو روزی دهمون دیدیم!خدا هم مارو به همینا وا میگذاره!بد میبینیم از بی ایمانی و بی توکلی بد!



    +من میفهمم فقر و خوبم میفهمم،دوستای بیانی برام عزیزین اما توی این یه مورد از تائید کردن کامنتایی با بار منفی خودداری میکنم!خیلی ببخشید منو:)

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷

    نمیخواین؟؟؟

    نمیخواین روز مترجمو بهم تبریک بگین؟؟؟

  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۳۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷