۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

صبح بخیر،موقت،


صبح یکشنبه اتون بخیر!

صبح اقای پدر هم مسیر بودیم رسوندتم بعد که پیاده شدم سوار ون شدم!

یهو به سرم زد چرا دوراه بندازم جلو پا خودم؟هیچی پیاده شدم برم شعبه نزدیک بانک حسابم رمز بگیرم

بعد گفتم الان میگن دختره با باباهه اومده سوار ون شده باباش رفته پیچونده رفته:|




  • ۴ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷

    خود ندانم از چیست


    همه ی ما توی گذشتمون ادمی بوده که عمیق ترین نقطه قلبمون ریشه داشت ولی رفت..
    همه ی ما یکی تو زندگیمون بوده که یاد گرفتیم بهش فکر نکنیم!وحتی دلمون تنگ نشه،اصلا حتی دیگه نخوایم برگرده و بمونه!..
    ولی سال ها بعد یه روزایی هست،بی دلیل بی قراریم...
    تمام روز رو گوش به زنگیم..
    منتظر کسی هستیم با یک بغل حرف!
    حرف هایی از تپش عمیق ترین نقطه قلب..
     روزهایی که با همین چشم انتظاری شب میشن و..
    نمی دونیم دلمون منتظر حرف و صدای چه کسی بود


  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷

    همین!


    مثلا یه صفحه سفید بندازم یا برم و دیگه نیام حالا حالا..

    یا تمام حسابامو دی اکتیو کنم!

    ماهم درد میکشیم ماهم میفهمیم ماهم سختمون میشه!لازم نیست هی یاداوری کنید همگی!

    متنفرم هی هرکدوم یه جوری انگشت تو زخم هم میکنید فشار میدین میگین درد میاد مگه نه؟آره؟



    +با گفتن این حرفا به کجا میرسید؟ارزون تر شد؟نه فقط راه نفس همدیگرو بیشتر میبندیم!نمک میپاشیم و هییییی انرژی منفی تر!

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۴ مهر ۹۷

    شب نوشت


    1


    با مامان رفتیم استخر!هرکار کرد شنا کنم موفق نشد!
    اخرشم هربار میرفت زیر آب چهار زانو مینشستم ملت درحال دست پا زدن نگاه میکردم:))))هرکی منو میدید که زیر آب یه دستم به دماغم یه دستم به میله خیلی شیک نشستم خنده کنان کلر و اب میبلعید و میومد بالا بایه ته مایه ی فحش و سرفه ای میخندید!
    مامان امروز بهم گفت فرهنگ استخر نداری دیگه نمیارمت:|


    2

    امروز رفتم دانشگاه انقققققدر قیافه جدید توشه معذبی:|

    داشتم میرفتم سه تاپسره از دور میومدن نگام میکردن!
    منم خیلی بی تفاوت طور داشتم رد میشدم و البته تو ذهنم تحلیل میکردم!
    خلاصه خیلی خانم و متشخص ازکنارشون رد شدم!
    عاغا رد شدم یهو یکیشون به دوستش گفت:بابا این ورودی های جدید چقدرررر بچن:|
    بیشعورا:|به موی سپیدم قسم:|


    3

    ورودی های جدید با مامان باباشون اومده بودن!اونوقت من اول دبستان مامانم گذاشتتم دم مدرسه رفت!ظهرم سرویسم نیومد هیچکس نیومد دنبالم،:|
    دبستانم که بودم یه شب ساعت7کلاسم تموم شد قرار بود مامان دوستم بیاد دنبالمون نیومد،ما تا ساعت9تو خیابون حیرون بودیم کسی یادمون نکرد:|


  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲ مهر ۹۷

    روز نوشت


    1
    من معتاد گوشیمم اونم بخاطر بیان در اصل،اون شب که مریم اومده بود،هیئتم اومد
    مریم میدونی من معتاد بیان شدم،عادتمه گوشی دستم باشه،بعد همش فکر میکنم بقیه میگن داره با دوست پسرش اس ام اس بازی میکنه
    _آره الان فکر میکنن داریم به پسره پیام میدیم میگیم اا من دیدمت توهم منو دیدی؟
    :|


    2
    یه سوال دارم..توی این مراسما این بچه ها انقدر آب میخورن،نمیترکن؟
    د لامذهب چی میخوای ازین کلمن بدبخت:|


    3
    چندشب پیش تو اوج خستگی و موهای همچنان نم دار و سردردصدای خرش  خرشی از خواب بیدارم کرد
    بعد که ترسیدم پا شدم نور انداختم.دیدم بیست سانت اونور ترم رو سرامیکا یه سوسک چپه شده،ازین چندشا،
    هیچی رفتم رو مبل.ولی تا6 صبح ذهنم درگیر بود که این سوسکه از کدوم طرف اومده،یعنی از روموهای نازنینم رد شده؟:|


    4
    به دختردایی میگم داداشت چیزیش شده؟جدیدا خیلی معذبه
    میگه:هرچی فکر میکنم الف جا برای معذب تر تر شدنش نداشت!لامصب این همش معذبه😁😁
    مامان چندتا تیکه ازین پاستیل مانندا گرفته بود داد به همه،یادش اومد به الف نداده،از من نصفش تو دهنم بود که مامانم گفت نصفش کن نصفش بدم الف تو اتاقه حواسم بهش نبود:|گناه داره:|
    هیچی نصفه درش اوردم رد دندونامو با کارد بریدم:|دادم برد داد خورد:/
    یعنی بفهمه چه حسی بهش دست میده؟:|بنظرم نفهمه بهتره


    +یجور ناجوری ذهنم بهم ریخته،حالم خوبه ها!وای انگار یکی داره تمام فایلای مغزمو شخم میزنه!


  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    مرا در آغوش بگیر



    من مترسکم
    دست هایم به حلقه نرسیده 
    خشکشان می زند و
    چیز زیادی از زوایا نمی دانم
    هر روز
    به یک نقطه از تکرار می نگرم
    سرد و کهنه.
    غم آلود.
    من نگهبان بی نگهبانم
    گیر یک شغل کسالت بار
    نه مزرعه رهایم می کند
    نه حتی می توانم سر بچرخانم،
    ببینم کجای زندگی ایستاده ام.
    خودت بیا 
    مرا در آغوش بگیر
    به یک کلاغ و چهل کلاغ هم فکر نکن
    فقط جرات کن و بیا
    بگذار ترسو ها هر چه می خواهند قار و قار کنند
    دلم می خواهد همین طور سیاه پوش بمانند
    و زمانی که مرا می بوسی 
    و عشق در دلم به تکان و تکاپو می افتد
    از شدت کفر 
    دسته جمعی عزا بگیرند
    وضع من هم همین طور نمی ماند
    باد هم به کمک می آید
    بیا به بازوی خسته ام کمی تا بیاموز
    نترس
    چنان دوستم داشته باش که شاخه ی جدیدی بروید
    دیدی نمی رویم
    صبر نکن
    چنان بشکنم که از کار بی کار شوم
    برم دار ببر یک گوشه 
    بی دغدغه نگاهم کن
    خسته ام 
    خسته از بی خوابی
    خسته ام 
    خسته از همیشه هوای دانه ها را داشتن
    جایی مرا بکار و بکوب 
    که فقط حواسم به تو باشد
    بشکنم
    نترس 
    این زخم ها را دوست دارم
    آستین مرا بشکن 
    خرد کن
    برای فهمیدن آغوش
    درد به اندازه ی دو آرنج که چیزی نیست


    +خیلی دوسش داشتم خیلی..

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷

    چشم هایش


    گلویش آه بندان بود،مدت ها بود که هرچه میکرد خنده به لبانش نمی آمد،درست شبیه یک پیراهن خاطره انگیز قدیمی که حالا قواره تنت نیست!
    میخواست رو پاهای شکسته اش بایستد اگر درد میگذاشت..
    نگاه معصومانه ی خواهرو برادر کوچکش،آرزو های در دل مرده اش بغض سنگینی بود که خیال رفتن نداشت
    مدت ها بود که حرف نمیزد،کلمات در گلویش خشکیده بودند..
    بیشتر از همه مدیون غرورش بود که اشک ها را در پس پرده چشمانش نگه میداشت.
    که اگر بغضش میشکست یک کوه غم فرو میریخت،یک عمر آه..
    نمیدانست چه چیزی درست است اما میدانست باید بروند..
    انگار یک شبه قیامت شده بود..
    دور تا دورش گرگ هایی را میدید که از بوی خون زخم آهویی که به مشامشان رسیده بود مست شده بودند
    نگاه های کثیف مردان و کنایه های چرکین زنان..اتهام و حکم تلخی که روح دخترک را خنج میکشید
    هنوز هم یاد آن شب بغضش را جری میکرد..
    نیمه شبی که تمام داشته ها ورویاهای دخترانه اش را گذاشت..
    دستمال یادگاری پدر را به صورت بست..
    تا از تمام داشته هایش چشمایی به رنگ دریای یادگار مادر بماند..
    نیمه شبی که با خود عهد بست آخرین شب آوار اشک ها و بی کسی هایش باشد..خواهر کوچک ترش را درآغوش گرفت و دست برادر را گرفت و آن خانه را با آرزوهایش رها کرد..
    صدای دو زن آنطرف تر او را به خودش آورد
    *کارگر است،کسی نمیداند ازکجا آمده اند،خرج خواهر و برادرش را در می آورد
    -آرام میشنود،خوبیت ندارد!
    *نترس طفلکی کرولال است،دستمال دور سرش را میبینی؟زن همسایه می گفت صورتش در آتش سوخته،چهره کریهی پیدا کرده برای همین همیشه دستمال میبندد..
    -مرد بیچاره..گرد غبار و خاک و خاکستر تمام صورتش را پوشانده!اما چشم هایش انگار دریاست..
    دیگر چیزی نشنید..جایی در اعماق روحش درد میکرد...گلویش آه بندان بود اما،باز هم مدیون غرورش بود...که اگر چشم هایش..آه چشم هایش..



    +برای سخنسرا.تصویر دوم..

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    میدونی چیه رفیق؟راضیم ازت :)#خوشحال میشم بخونید


    کمابیش همتون درجریان مصاحبه های این تابستون من بودید..
    من برای تدریس رفته بودم..
    روز اولی که رفتم با جمع عظیمی از متقاضیایی روبه رو شدم که بنظرحرف برای گفتن داشتن،وحتی به محض ورود خانم شین با پدرش و احوال پرسی گرمشوشون با رئیس متوجه اولین پارتی بازی شدم..
    اما وقتی جلوتر رفتم و بعد از دمو(دمو یجور اجرای عملی یک کلاسه،میرید و درس میدیدو به درس دادنتون نمره میدن)ازخودم مطمئن تر شدم،و وقتی دمو خانم شین دیدم که حتی تشخیص نمیداد حروف رو کجای چهارخط باید بنویسن به خودم گفتم حتما رده،خپدشم میگفت!وقتی آزمونگرا بهم گفتن زبان عمومی شما از همه بهتر بود خیالم راحت شد و رفتم برا ابزرو(سر کلاس اساتید نشستن و نحوه تدریس یاد گرفتن)
    گفتم بهتون ترمای بالارو دادن بهم ولی رئیس وقتی دوباره دید منو گفت که:شما چهرتون بچه میزنه و سنتون کمه!وزمانی که من شما رو با دانش آموز تشخیص نمیدم یعنی شما مناسب این سطح نیستی
    من با طنز نوشتم اما بهم برخورد از لولای بالا انداختتم ترمای اول..دروغ چرا حالم گرفت اما به خودم گفتم هیی ببین زندگی همینه!
    ضدحال بعدی درست جایی بود که خانم شین دیدم که همون لولی(سطح) که من بودم رو دادن بهش!
    با این حال رفتم سرکلاس ارتباطم با بچه ها خوب بود و حتی به استاد میگفتن که من ترم دیگه معلمشون باشم
    قرار شد سر همون کلاس یه جلسه من درس بدم و رئیس و مسئولاشون بیان وببینن،
    تموم شد،و با شنیدن این جمله از آقای ر که بعد از کلی گفتن جسارت نشه گفت"اقای الف(رئیس)گفتن حالت صورتشون یجوریه انگار علاقه نداره ولی تظاهر میکنه که علاقه داره"
    یه پوزخند نشست رو لبم،دروغ چرا!بدم اومد،دلم گرفته بود بدجور!بازم به خودم تشر زدم ببین دنیا همش همینه!پاشو کم نیار!همون موقع ها بود که از یه جای دیگه کنار خونمون زنگ زدن و دعوت به کار شدم!
    گفتن اول یه ازمون کتبی تافل باید بدین!
    تافل ازمون راحتی نیست!شک داشتم از پسش بربیام
    حتی نمیدونستم چی باید براش بخونم!بنابراین هیچی نخوندم!
    رفتم و با دیدن معدل الف ها و ارشدای دانشگاه هول کردم اما به محض گرفتن برگه به خودم گفتم هی!ببین منو لذت ببر هرچی بشه مهم نیست!و جدا چقدر هم امتحان لذت بخشی بود!و رایتینگ با عشق و یه خط خوشکل نوشتم!
    قرار بود دوروز بعد نتایج بدن ولی فردا صبحش تماس گرفتن و گفتن خانم ق شما جزء چند نفری هستین که قبول شدین و حتما دوشنبه فلان ساعت تشریف بیارید برای مصاحبه
    همون روز باز اون یکی موسسه آبزرو داشتم و رفتم که خانم مسئولشون گفت احتمالا همین ترم بهتون کلاس میدیم من راضی بودم صحبت میکنم با آقای الف!
    خوشحال شدم:)شد دوشنبه و رفتم مصاحبه خانم رئیس این یکی مؤسسه شروع کرد سوال پرسیدن و من جواب دادن!تا توی رزومم چشمش خورد به مدرک TTC که ازون موسسه گرفته بودم گفت:رئیس اونجا کیه؟
    گفتم:آقای الف!
    لحنش .حالتش عوض شد و با یه صدای کشدار پرسش گرانه پرسید:کیانووووش؟؟
    گفتم:بله!
    با یه حالت طلبکار گفت:پس چجوری میخوای اینجا درس بدی!
    شوک شدم اما خونسرد گفتم برنامه داره میدم خدمتتون تایممو
    با همون لحن گفت:خب الان بده!
    هول شدم:گفتم همین روزا بهم میگن..
    مصاحبه کات شد و گفت اگه نیازتون داشتیم باهاتون تماس میگیریم بفرمائید!
    شوک زده اومدم عصبی!تا رسیدم خونه،پامو گذاشتم تو خیمه!به خودم گفتم جهنم!تو هنوز21سالته هنوز دوسال از درست گذشته!فرصتت زیاده..
    امروز خانم مسئول پیام داد آقای الف(رئیس)گفتن یه ترم دیگه بیاید آبزرو از ترم دیگه ان شاءالله کلاس میدیم بهتون!
    تو دلم گفتم آقای الفتون از روز اول با بهونه های مختلفش سنگ انداخت جلو پام!!
    یاد رئیس کانون دوروز پیش افتادم که بعد از شنیدن فامیل رئیس به طرز خنده آوری مصاحبه رو کات کرد!واضح تر بگم عقده ای وار!
    و موقعیت کاری که به خاطر کار نداشتم پرید!
    ولی میدونی چیه!؟به خودم گفتم عب نداره!وقتی از اول ترم جدید هرجلسه بعد ابزرو نشستم کنارت و دونه دونه سوالای درسیمو ازت پرسیدم و ازت مشاوره گرفتم!میفهمی من آدم کم آوردن و جا زدن نیستم!


    +میدونید چیه؟؟شاید بعد سال ها امروز حس کردم از خودم راضیم:)خدایا شکرت


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    عصبی نوشت+بعدانوشت


    اگه جای بعضیا یه الاغ بیارین یه حرف بارها بهش بگین میفهمه!

    بعضیا ولی نه!

    خالم یه سگ داره تو باغش!رفتیم سر زمیناشون که از باغ دور بود دیدیم سگه هم اومده!

    یهو شوهرخالم با پرخاش گفت تو اینجا چیکار میکنی؟برو خونه برو!

    سگه برگشت،رفتیم خونه دیدیم خونه است!

    چرا بعضیا نمیفهمن ولی؟؟انقدر میگی و گوش نمیدن که میخوای خفشون کنی!

    هنوز معتقدم جات الاغ اورده بودما زبون فهم تر بود!


    +مخاطبش نمیخونه وبو!اما به محضه دیدنش همینو میگمش!


    بعدا نوشت:این وب رو ببینید:)

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

    جیرجیرک


    جیرجیرک پیر
    دست پاچه و حیران
    جفتش را تکان می داد که پاشو خانم
    پاشو به خدا اشتباه نمی کنم
    صدای بچه ها می آید.
    فکر کنم به دیدنمان آمده اند.
    لولای در هم آهسته می خندید و
    به باد می گفت
    بی شرف کرم نریز
    به خدا
    گناه دارند


    +بامزه است نیست؟:)

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷