۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

هم فال هم تماشا



اومدیم بمممممم

هممون به جز داداشم که داره فیلم میبینه باغ های خرمارو میبینیم میگیم:أأأ چه باحال:|


توراه یه پسره اومد فال بفروشه پول نداشتیم اومدم بهش شکلات بدم ازین شیشه اییا!مامانم زد رو دستم گفت نه!نمیخواد ازین شکلاتا بدی!بچه مردم میترسه من هنوز ریختشونو میبینم تو مغزم تق تق میکنه!:|

هیچی دیگه بچه دلسوزانه نگاهم کرد رفت:|


سرم درد میکنه:(((

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۹۶

    کی میدونه کی نوبتش میرسه؟:)

    عید قربان خونه ی مادربزرگ بودیم در زدن..

    درباز کردم یه پسرجوون که سیاه پوشیده بود با لبخندگفت مادرت هست؟

    مادربزرگم صداکردم  بعد چند دقیقه درو بست و اومد ,گوشت قربونی گرفته بود,مادربزرگ دلنازکه همیشه یهو دیدم داره گریه میکنه..

    رفتم پرسیدم چی شده که فهمیدم اون پسر یکی از اشناهای دور بودکه فوت شد همین چندوقت..

    مادربزرگ دلش سوخته بودگفت سنی نداشته!نزدیک۵۰سال برق گرفته بودش..

    همه تو بهت بودن وناراحت..

    اونروز باز به مرگ فکر کردم..همینقدریهویی درست وقتی که شاید حتی فکرشو نکنی وبنظرت وقتش نیست از راه میرسه..

    شب نشده غسلمون میدن وکفن وخاک..

    این چند وقت درجریان بیماری دایی جناب هاژمحمود بودم..

    یه چندباریم وضعیتشونو توی وب نوشتن و پرسیدیم ازشون..

    دیشب که حالم بد بود تا ساعت۳بیداربودم..

    خوابم برد خواب دیدم که ایشون کامنت دادن که ناراحت نباش زخمات خوب میشن دیگه اثری ازشون نمیمونه..از زخمای دایی من هیچ اثری نموند دیگه..همشون خوب شدن:)

    صبح که ازخواب پا شدم با دیدن پست ایشون که نوشته بودن و رفت..سریع متوجه جریان شدم که داییشون مرحوم شدن..

     برای شادی روح همه رفتگان بخصوص دایی ایشون فاتحه بفرستیم..

    یه فاتحه هم پیشاپیش برای خودمون..کی میدونه..بهش فکر کنید گاهی انقدر یهویی سر میرسه که فکرشم نکرده باشیم الان وقتش باشه:)

    بیاین فکر کنیم بهش..اونوقت خیلی از مشکلاتمون حل میشه ومیفهمیم از زندگی چی باید بخوایم..


  • ۵ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۹۶

    ساده لوحی



    این ساده لوحی که می بینی

    سال ها خیال می کرد

    آدم ها با حرف بچه دار می شوند

    با فاصله می خوابند

    و آغوش فقط

    محض احوال پرسی ست

    و دست دادن

    فعل ساده ی یک خوش و بش

    بین مرد و مرد است

    بین زن و زن.

    ما از عشق تنها

    تنهایی اش را دیدیم.

    علاقه هایی که ابراز در آن مخفی شد.

    ما مجاز به گذشتن از خیال هم نیز نبودیم.

    نخند

    تقصیر نداریم

    سال ها

    به ما عقب مانده هایی که می بینی

    یاد داده بودند

    حین تماشای فیلم های عاشقانه

    بوسه را جلو بزنیم



    +چقدر نوشته های رسول ادهمی دوست دارم:)


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۹۶

    خسته نوشت:|


    1

    دقت کردید بعضی صبحا انقدر سنگینیم و خسته که  جرثقیل باید بیاد بلندمون کنه؟

    البته یک فریاد از جانب خانواده هم میتونه موثر باشه:|


    2

    قبل از اینکه برم مشهد میخواستم نوبت بگیرم برم دکتر,دیگه واقعا خسته شده بودم ازین درد کوفتی!

    مشهد کلی مراعات کردم و گفتم برگردم میرم دکتر!

    الان هی هرروز میگذره ومن هرروز یا نصف شب از معده درد شدید میگم دیگه فردا میرم دکتر:|

    الانم ساعت۱۱:۲۵دقیقست من هنوز هیچی نخوردم:/خالی باشه کمتر درد داره:|

    یعنی عجیب تنبل شدم این چندوقت!البته ورزش و ارایشگاه همچنان برقرارند وخواهند بود به امیدخدا!


    3

    باید فکر یه برنامه مهیج باشم,خیلی تکراری شده همه چی!پیشنهادی دارید؟


  • ۴ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶

    عاشقی


    _من عاشقتم شهرزاد!باهمه وجودم دوستت دارم

    +خواهش میکنم انقدر تجاوز نکن به حریم این کلمه ی مظلوم بی پناه..تو عاشقی؟تو عاشقی واقعا؟عاشق چیزی رو با چیزی طاق نمیزنه,عاشق انقدر ترسو نمیشه که هنوز هایی به هویی نرسیده اینجوری آدمو تنها ول کنه..میدونی عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه..



    +این قسمت از شهرزاد چقدر دلنشین بود و حرف دل:)نه؟:)

    پ.ن:با دوستم پیامک میزنیم شوخی میکنیم,بعضی وقتا انقدر بامزه میشن شات میگرم ازشون هی ۲/۳بار خواستم بزارم,ترسیدم پیداشن افرادی که جنبه ندارن و فکرای مزخرف کنن,دیگ بیخیالش شدم!

    +از همون اوایل که وب زدم این عکسای دونفره رو دستم مونده:)

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۱ شهریور ۹۶

    مسابقه محله:|چالش طور

     

     

    بانو آنشرلی یه مسابقه راه انداختن به قول جناب غمی!البته بدون جایزه:دی

    و دعوت کردن که بلاگرا بیان و در این مسابقه گویندگی شرکت کنند تا شاید کمی از رکود و کسالت تابستون فاصله بگیریم(نقل از خود جناب غمی:دی)

    من تو فکر گذاشتن صدام بودم که این دعوت نامه رو خوندم! تصمیم گرفتم با یک تیر چند نشون بزنم:دی ولی با این تفاوت که یکم تغییر دادم توی این طرح..

    هم یه هدیه روحانی باشه!هم روایتی از کتاب زیبای خاک های نرم کوشک یا به نوعی معرفی کتاب!هم شرکت در مسابقه:)

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۰ شهریور ۹۶

    روزنوشت


    1

    خانومای میانسال که اضافه وزن دارن باشگاه زیادن خب اونا با وزنه سنگین کارنمیکنن برنامشون متفاوته,داشتم پرس پا میزدم اومده بایه حرصی میگه:خب تو۴۰کیلو وزنت هست که۴۰کیلو میزنی؟؟

    +آره۴۰+۷کیلوام:|

    _اونوقت خوبم میخوری بعد باشگاه دیگ اشتهات زیاد میشه نه؟

    +نه!

    _اه چه مسخره بازیا چه وضعشه!

    ورفت:|

    من:|


    2

    دارم تو ماشین صحبت میکنم که با دوستم برنامه ریختیم بریم جایی

    داداشم با خنده به حرف من:وای وای مامان این اعجوبه است!حیف به خدا نگهش داریم برا خودمون:|

    :|

    انگار من دلقکشم:|


    چند دقیقه بعد

    _سمیرا استاد زبانمون گفت اکسنتمو دوست داره(همون لهجه)

    +بخاطر فیلمایی که میبینی!صحبت کن ببینم

    یکم صحبت کردم گفتم:آفرین آفرین هزار ماشاالله خیلی خوبه دوست دارم اکسنتتو!حالا خام(یه چیز دیگ گفتم:دی)شدی فیلماتو بدی منم ببینم؟

    _نع,نمیدم^_^

    +یعنی حالم بهم میخوره از صدات و اکسنتت باهم:|


    3

    +میخواستم براتون چندتا عکس بزارم بابام مودمشو قایم کرده از دیشب-_-

    +بابا مودمتو بردارم؟

    _نه

    +اا بابا؟کارش دارم!

    _قایمش کردم پیداش کردی برش دار!:|

    +خب پاشو دو دقیقه

    _شب بخیر:|


    4

    قرار شد صبحی بریم صبحونه بیرون

    بابا:حلیم و آش یا کله پاچه؟

    من:آش

    بابام حلیم و آش یا کله پاچه؟

    داداشم:آش

    دو دقیقه بعد

    _سمیراااااا؟

    +بله؟

    _آش یا کله پاچه؟

    +آش:|

    نیم ساعت بعد

    بابام:حالا امروز کله پاچه بخوریم یه صبح دیگه آش!اشکال نداره؟

    ما:نه:|





    +این یه هفته ای که مسافرت بودم داداشم به مامانم گفته بود:مامان فکر نمیکردم سمیرا انقدر تو خونه نقش کلیدی داشته باشه و کمبودش انقدر حس شه^_~

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶

    خانوم کی بودی تو؟:دی



    عاغا عاغا پسرعموم اومد خونمون..

    منو پسر عموم  یه زمانی خیلی باهم رفیق بودیم(دوران راهنمایی من)

    بعد یه زمانی زدیم به تیپ و تاپ هم:دی البته باشوخی یعنی همش همو مسخره میکردیم..البته اون متلک مینداخت من سکوت میکردم ده تا یکی جواب میدادم:دی

    یه چندسالی بود ندیده بودمش با اینکه همشهریم هستیم:|۳/۴سالی ازم بزرگ تره

    قدیما بهم میگفت حاج آقا منم بهش میگفتم حاج خانم(دلیلش واضحه تفکر پلیز:دی)

    اومد تو گفت ماشاالله چه بزرگ شدی خوشکل و خانوم شدی..همین که گفت خانوم شدی یه فکری اومد تو ذهنم زدم زیر خنده دست خودم نبود..

    گفت چیه؟با خنده ای که هرچی سعی میکردم جمع نمیشد گفتم هیچی..

    بعدخلاصه اصرار کرد کلی من به زور کنترل کردم خندمو در حد یه لبخند دستی به ابروهام کشیدم با خنده وشیطنت وآروم گفتم:

    راستش توهم ماشاالله ماشاالله خیلی خانوم شدی بزنم به تخته:)))

    پاچیدم خودم:)))

    تهش گفت دلم تنگ شده بود فک کردم اصلاح شدی نگو همونی بودی که بودی:/

    :)))تقصیر من چیه انقدر خانوم^_^یه غلطی کرد خودش تقصیر خودشه,خودش اول بحث خانوم اقارو شروع کرد:دی


    +صرفا جهت طنز

    +این خط اخری چقدر خودش خودش داشت:دی

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶

    دختر است دیگر:|



    باوجود اینکه چهره ام خوبه ودرحدخودم زیبا و همه چیم فیکس و سایز صورتم (همه هم میگن:-P)گاهی وقتا اصلا از خودم خوشم نمیاد:|

    منی که هر بار میخوام برم بیرون یا جایی کلی جلو آیینه قربون صدقه شکل و شمایل خودم میرم یا تو باشگاه  برانداز میکنم تمام اجزای صورتمو و کلیم قند تو دلم اب میشه برا خودم(خودشیفته ام خودتونید:دی)

    با این همه گاهی وقتا اصلا از خودم خوشم نمیاد:|

    اصلا همش تقصیر این نرم افزارmsqrsd

    همین بود؟همین که قیافه دوتا ادم جابه جا میکنه؟خلاصه میگفتم:|هربار منو داداشم تو این نرم افزار صورتامون جابه جا میشه نمیدونم چرا داداشم انقدر زشت میشه با اجزای صورت من:-(کلا من دیگه نابود میشم:|خودشم وقتی قیافشو میبینه میگه اه اه این نرم افزارو باید حذف کرد:|

    الان ازون وقتاست:|فعلا خوشم نمیاد از خودم:|


    شمام اینجوری میشید؟:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶

    روایت یک دورهمی



    داستان ازونجایی شروع میشه که واران پیغام داد و پرسید که دارم میرم مشهد؟!وهنوزم دلم میخواد ببینمش؟(من به شدت آدم فضولیم و دلم میخواد تک تک بلاگرارو ببینم:دی)

    ومتوجه شدم قراره بیاد مشهد,واینجا بود که طرح اون نقشه تو ذهنم اومد ازونجایی که با روحیه محبوبه آشنا بودم میدونستم غافلگیرش کنم کلی هیجان زده میشه

    برای واران نوشتم:به محبوبه نگو من براش هیچی نگرفتم میخوام تورو به جای کادو بدم بهش:)))

    وقرار براین شد که محبوبه بیخبر بمونه!

    محبوبه گفت که پنجشنبه بریم بهشت رضا بدجور دلم میخواست برم ولی ازونجایی که میدونستم اکه پنجشنبه بریم دیگه جمعه حرم نمیاد و وارانم پنجشنبه شب میرسه کنسلش کردم و تاکید کردم جمعه حرم باشن!

    حالابماند واران چه پوستی از من کند تا دوخط اطلاعات داد!میگم واران کارت دارم باید زودتر بیای میگه اول بگو کارت چیه:|دستاتو نشون بده ببینم خودتی:|خلاصه دم دستم بود خفش میکردم:دی

    حالا این وسط محبوبه ام مشکوک شده بود و هی سوال میپرسید!ومیگفت من هنوز جوونم ارزو دارم چه بلایی میخوای سرم بیاری:|

    منم گفتم ماهیتابمو ارتقا دادم میخوام روی تو تستش کنم:دی

    اونم شروع کرد از جوونیش  و آرزوهاش گفتن و...

    بماند آرزوهاش چی بودن:)))

    حالا من از بیخوابی داشتم میمردم و باید به زور و التماس حرف از واران بکشم:|

    من:واران چی میپوشی؟

    واران:چادر مشکی:|

    میخواستم بگم منم دکلته قرمز میپوشم پس راحت همو پیدامیکنیم:|

    خلاصه به همین وضع فجیح حرف کشیدم:|

    واینجا بود که واران داشت بهونه میورد که معلوم نیست سر ساعت برسه و اصلا شاید نیاد که نوشتم:

    امیدوارم و شاید نداریم فردا سرساعت میای,اعصاب ندارما:||

    خلاصه..باهمه اینا واران خانم یک ساعت دیرتر اومد و وقتی اومد که بخاطر نماز درارو بسته بودن و من مجبور شدم حرم دور بزنم تا به محل قرار برسم!ازطرفی باید زودتر همو میدیدیم تا هماهنگ کنیم جلو محبوبه سوتی ندیم:دی

    رفتم و دیدم یه نفر پشت بهم وایساده و حدس زدم خودشه!

    داشتم پیش خودم میگفتم برم چشاشو بگیرم یا بزنمش یکم حرص دیشبم دربیاد ولی ازونجایی که دوستان از شانس من در اشتباه گرفتن مردم خبردارن ترجیح دادم عقلانی پیشش برم:دی

    باشیطتنت گفتم :یه چرخ بزنم ببینمت:دی

    حس این دومادارو داشتم میان دنبال عروسشون:دی

    واران که از لحن من مونده بود یه چرخ زد و دیدم اوه سفیدبرفی جلومه:دی

    بعد ضمن عرض سلام و ادب و احترام حرکت نمودیم به محل قرار:دی

    نشستیم با واران حرف زدیم کمی از دغدغه های مشترک گفتیم و ناراحتی های مشترک و افسوس جامه ها دریده و...نه یعنی همون در حد مویه:دی

    تا محبوبه خانم بعد از کلی تاخیر با مامانش اومد..

    داشتم میرفتم جلو که دیدم هردو دستشونو دراز کردن و زشت بود اول برم طرف محبوبه برای همین یه شکلک برای محبوبه در اوردم و یه ضربه به دست رو هوا موندش زدم و اول مامانشو بوسیدم و حال و احوال:دی

    درادامه مراسم چلاندن..محبوبه رو بردم پیش واران وگفتم محبوبه دوستم دوستم محبوبه!

    واران که خیلی تو نقشش فرورفته بود:))) خیلی متین و خانم نشسته بود بایه لبخند ملیح نگاه ما میکرد و منم با نیش باز که همه دندونام دیده بشه داشتم سربه سرمحبوبه میزاشتم..

    وقتی کم کم به لحظه ای که واران میخواست خودشو معرفی کنه نزدیک شدیم من علنا به غلط کردن افتاده بودم و فشارم افتاده بود پایین :|

    با فاصله ازشون نشستم و وقتی واران گفت محبوبه چنان رفت تو شک که من و واران هردو به قول خودش اب قند لازم شدیم!

    بعدهم بماند بخاطر این سوپرایز فداکارانم چقدر از محبوبه فحش خوردم:|اییییش قهرم اصن:|

    بعدم که انگار نه انگار من ادمم:|گرم صحبت شدن و محبوبه هربار ازشدت ذوق یاد حضور من میوفتاد و باز فحش میداد:|

    اینجابود که تصمیم گرفتم کادو هارو بدم :دی

    و واران گفت باید بیایم تا برامون کتاب بخره:دی

    داشتیم دنبال کتابای قطور گرون میگشتیم و بادیدن کتابای مختلف مثل تذکرالاولیا یادی از آقاگل کردیم که یهو چشممون خورد به کتاب عاشقانه آرام:دی که گویا بازم پای یک آقاگل درمیان بود:دی و تصمیم گرفتیم همینو برداریم..

    بعد از خوردن چهارتا لیوان آب رضایت دادن یه گوشه بشینیم تا واران بنویسه برامون تو کتابا:|

    حالا مونده بود چی بنویسه..

    من:بنویس دوست آن است که گیرد دست دوست در..

    محبوبه با چشم خط و نشون کشید و من ترجیح دادم سکوت کنم:دی 

    همین دیگه بی ماهیتابه برم پیش اینا همین میشه..

    باز اومدم بکم بنویس مرگ بر شاه که دیدم واران قشنگ گیج دونقطه خط صاف خیره شده یه جا:دی

    سر اخر بعد پیشنهادات بسیار بیت:

     گفته بودم که تورا دوست ندارم دیگر

    درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد 

    پیشنهاد این جانب کاندید شد و واران که قشنگ معلوم بود مغزش دیگه کشش نداره(واران:-P)ناچارا پس از دیدن قیافه مشتاق چون طفلان۴/۵ساله همینو نوشت وکتاب بهم داد واز نگاهش  یه(بیا بیا بگیر ندیده )میبارید:)))

    خلاصه همین دیگه بقیه نداره:دی

    بله این بود دورهمی ما:دی


    محبوبه یک دختر خون گرم خنده روی مهربون که یه دل قشنگ داره و روحیه حساسی داره البته به لطافت رایحه گل های بهاری(تبلیغ صابون:))))!

    وارانم مثل وبلاگش ملیح و حساس و خانوم  طوره:دی ولی دست نگه دارید:دی  مصداق ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه همین وارانه:دی کوک درون بلایی داره!

    منم که منم باید بچه ها میگفتن:|بی ذوقا:|

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶