۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت


1

آیا میدانستید مرغ ها عاشق ماکارونی هستن؟؟؟

ازون بیشتر عاشق مرغ سوخارین:)))

یعنی زامبینا!

اینکه میگن ما گوشت رفیقمون بخوریم استخونشو دور نمیدازیم از رو مرغا ساختن:)))


2

دیشب یه خانوم معلمی اومده بود آرایشگاه..یهو نگاش به ما دوتا افتاد گفت دختراتن؟؟

صاحب آرایشگاه گفت:نه شاگردامن..میان یادبگیرن

یهو خانم با تعجب گفت:اینا؟؟چقد جوجه ان..ماشاالله چه شاگردای بچه ای

ما:|

+حالا بچه ان یا ریز بنظر میان؟؟

_این یکی امسال میره نهم..بعد به من اشاره کرد گفت این خانمم دانشجو!

+اا؟؟حالا ناراحت نشو گفتم جوجه اینجوری جوون تر دیده میشی!درعوض وقتی45ساله شدی همه گفتن30سالته ذوق میکنی!

بعدم خداحافظی کرد رفت..

صاحب ارایشگاه اومد زد پشتم با خنده گفت:چطوری جوجه؟:|ریز میبینمتا:|

:|


3

چندوقته برنامه هام  پیش نمیرن!

دوتا کتابم هنوزنصفه اند..همش میخوام راجع به عرفان حلقه و بقیه جریانای ازین قبیل پست بزنم فرصت نمیشه!

صبحا که باشگاهم میام خونه پیش خودم میگم یه چی میخورم کارای خونه رو میکنم ناهار میزارم بعد یا کتاب میخونم یا فتوشاپ کار میکنم..

اونوقت تا ناهار میزارم خونه رو جمع میکنم میشه 2و بعد از شدت خستگی تا3:30خوابم میبره:|

عصراهم میرم ارایشگاه باز شب تا نماز بخونم شام بزارم یا یه فیلم جالب بزاره ببینم میبینم هیچ کاری نکردم:|

3/4ماهه میخوام برای  خودم یه بولیز شلوار بدوزم:|

اصن یه وضعی!الان2ساله میخوام دوتا از دوستامو دعوت کنم:|نمیشه


4

امان از مردم فضول!

به خدا ما7/8ساله با همسایه هامون مرفت امد داریم اعتماد کامل حتی کلید خونه هامون دست هم!

یکبار نشد بپرسیم تو زندگیتون چی گذشته!

حتی مثلا دختره تو ارایشگاه دیروز داشت میگفت داداشم اگه زنده بود اینقدر سالش بود!

تعجب کردم دلم میخواست بدونم ولی به خودم گفتم  فضولی نکنم!خودش خواست میگه!

اونوقت یه خانمی دیشب که مامانمم اومده بود ارایشگاه موهاشو رنگ کنه اومده بود!

مامانمو نمیدید!

اما گوشیشو رو میز دید!برداشت میگه این گوشی همسایه آقای ف که گوشیشم مثله گوشی منه؟؟

:|||||

یعنی حتی مدل گوشیامونو میدونست..وانقدر حرف زد و فضولی کرد و به زندگی همه کار داشت..که پامونو گذاشتیم بیرون دوتایی گفتیم:

اه این دیگه کی بود؟؟؟؟:|



+اا میخواستم راجع بع پسر همساده بگم یادم رفت:|بمونه بعد

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶

    مرا اینگونه بشناس



    هرگز خودم را به کسی نیاویخته ام
    زیرا که جان برایم از جامه پیش تر است
    جیبم جواب نداده
    بازو جویده ام
    زیرا که من هزار من به منتش می ارزد
    تن به موریانه ها داده ام
    اما
    هرگز به تیغ، ما نگفته و
    به تبر
    دست ندادم
    بار داده ولی
    بار نبودم
    نه بر شانه ای
    و نه تا حال
    زیر سرِ من شانی فرو ریخته .
    سنگینی من
    سرِ غم هایی ست که خوردم
    نه تنها ، تنها
    بلکه بیخود حتی..
    گوشه ای
    آن چنانی که به اطرافِ غرور هم
    بر نخورم..
    نشکنم...
    آری
    من
    زحمتم برای کفش های خودم بوده و بس
    گاهی به پایین دویده ام
    گاه به بالا
    هر چه هستم
    هستم
    نه از هست دیگری
    و نه از نیستش.
    مرا این گونه بشناس
    پرنده ای که قفسش را خودش ساخت
    تا تن به کوچ و اوج های پست نسپارد.
    مرا این گونه بشناس
    شمعی که در غیبت پروانه
    خودش ساخت
    خودش سوخت
    بی اشک
    و بی آن که سایه اش با دیوار
    برقصد..



    +چقدر این مرد خوبه و حرفاش دلنشین:)

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

    سلام

    سلام..

    اینجا رو بخونید,توضیحات کامله اونجا:)




    http://barani-96.blog.ir/1396/05/11-1



  • ۵ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۵ مرداد ۹۶

    روزنوشت(عیدانه)


    1

    توی همه ی فیلمایی که بابام از قدیماتوگوشیش داره..من شخصیتی شبیه شخصیت کارتونی برنارد داشتم!

    حتی توی یکی از فیلما عموم وبابام طی حرکتی ازمن یه اثر تاریخی میسازن:|

    چشامو میبندن بعد یه کمربند میگیرن برام میگن چشم بسته باید هی از روش رد شی وبرگردی و پات بخوره باختی:|

    اونوقت کمربند برمیدارن و من رو هوا میرم ومیام:|

    وچنان با دقت شلوارمو میگیرم بالا که به کمربند نخوره:|

    هنوز میشینن اون فیلم نگاه میکنن و میخندن:|

    بله:|


    2

    برداشتم کتاب میخونم و خیلی با دقت از نکات جالبش نت برمیدارم!واونجایی که منبع میزاره مینوشتم!

    بعد از 150صفحه خوندن..نگاه کردم دیدم چرا توی بخشای مختلف این کتاب منبع(همان)هست؟؟

    این چه کتابیه؟؟بعد یکم فکر کردم دیدم منظور بخشایی که نوشته (همان) ارجاع به کتاب قبلی که ذکر شده بوده:|

    توی دفترم بخش منابع پره از کتاب همان:|

    حالا یه (همو)هم هست!وجدانن میدونین چیه بگین من انقدر همو همو ننویسم:)))


    3

    یه دختره تو آرایشگاه هست..

    یعنی من به این بشر یاد بدم اسمم سمیراست نه سمیه جای شکر داره!

    انقدر سمیه سمیه میکنه که صاحب آرایشگاهم بهم میگه سمیه!

    دیگه صدام میکنن..

    فقط میگم هان:|

    امروز یه دخترره کلاس ششمی اومده!یه آرایشی یه تیپی!بعد اون دیوانه باز منو سمیه صدا کرد!

    اومده جلوم میگه سمیه جون این خط چشم و....خراب نشده؟؟تازه الان استرس گرفتم بنظرم صورتم جوش ریخته..نگاه میکنی؟

    :|

    سمیه عمته!

    من هم سن اینا بودم با مداد ابروی مامانم نقاشی کشیدم مامانم تا دوهفته بام قهر بود!:|بعدا فهمیدم برا نقاشی نبوده!



    +برای مناسبت عید چیز دیگه ای بنظرم نرسید!خوش به حال اونایی که مشهدن!:)التماس دعا



  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۲ مرداد ۹۶

    مسلمان




    واعظی پرسید از فرزند خویش
    هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
    صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
    هم عبادت،هم کلید زندگیس
    گفت: "زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!



    +تاحالا بهش فکر کردید؟؟چقدر ما به دینمون ظلم کردیم؟؟چندنفر از دین بیزار کردیم با رفتارمون به عنوان یه مسلمان؟


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶

    آدمی



    غصهی ادم هارا نخورید...

    زندگی معجون درداوریست پر ازسرگرمی هاییکه ادمی به ان ها میگویدمشغله!

    درابتدا ادمیزاد به این مشغله ها عادت ندارد..مدتی را ازتنهایی جان به لب میشوند وهرچند ازنظر ادمی سخت و طاقت فرسا..

    لاجرم زندگی تقاطع لحظه لحظه هایی میشود که منتهی بهخیابان فراموشیاست..

    یا بهتر بگویم آلزایمر خودمان!

    گرچه ظاهرش سالخورده به نظر میرسد اما ادمی از کوچک و بزرگش به ایندردمبتلاست!

    ادمیزاد محکوم به فراموشیست!

    همین است که میگویم غصه بی توجهی ادم ها رانخورید!این بی توجهی دلیل بد بودن یا نامهربونی ادم ها نیست!

    آدم ها قلبا موجودات مهربان و دوست داشتنی هستند!اما گذر زندگی آن ها را از آنچه بودند پرت میکند!

    بماند که ادم ها فرصت زندگی را هم از خود گرفته اند

    راستش را بخواهی آدم ها دنیایی از مشغله ها را ساخته اند که گاهی زنده زنده بهگورستان خاطراتمییوندی!

    وبعدازمدت ها که این فراموشی به جنون تنهایی کشیدشان..سرکی به خاطره های پیر میزنند..

    آدم ها خودشان هم از این  فراموشی دلشان میگیرد...!

    کافیست مدتی را در جدال تلخ میانفراموشیوخاطراتبگذرانی و لاجرم فراموشی را گزینی و سرانجام میشوی ادمیزاد عصرحاضر!

    یادآن قسمت از فیلم جک افتادم که غول با صدایی نخراشیده میگفت بوی ادمیزاد می اید!!وجک به خودپیازمیمالید..

    اخر هم نفهمیدم پیاز چه چیزی دارد که بوی ادمی را میبرد!گند زداییشاید!!

    خیلی حرف ها میشود اندر خواص این پیاز عزیزگرام  زد

    مثلا اینکه اگر پیازبوی ادمیزاد را میبرد پس چرا موقع خردکردن آن اشک میریزم یا چرا هیچکس از بوی پیازخوشش نمی اید و...

    سرتان را به درد نیاورم!

    از آدم ها ناراحت نشوید!کمی که بگذرد شمانیز اسیر حقیقت تلخفراموشیمیشوی!و کم کم دیگر از بی توجهی ادمی ازرده نمیشوی!

    خلاصه اینکه مبتلا به فراموشی شده ام و راستش را بخواهید سعی میکنم بیاد نیاورم دلیل این  چرندیاتم را!

    اصلا امروز چه روزیست...یا؟؟گرچه مهم نیست..روزی شاید شبیه باقی روزها:)

    با این همه آدم ها را هرچند گاهی بد اخلاق و نامهربان...دوست دارم:)




    +دست نوشته ی قدیمی که از تههههههههههه وبلاگ پیدا کردم!
    بعضی آدمارو اصلا هم دوست ندارم..خط اخر فاکتور بگیرید:):|
    ++گفتن هفته دیگه جوابا میاد!حالا چه عجله ای بود داشتیم زندگیمون رو میکردیم:|الکی مثلا خیلی خوبم:|


  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶

    کمی از آنچه گذشت


    1

    یک هفته ای میشه خواب درست حسابی ندارم..احتمالا بخاطر آمپاس روحی این چندوقت,مغزم متوقف نمیشه,شبا ازصدای مغزم وحرف زدنش باهام میپرم ازخواب..شایدخنده دار باشه براتون ازدعوا وبحث ومرورگذشته وخوابای عجیب غریب گرفته تا عبارتای خودساخته حتی درحد بیت شعرهایی که ساخت مغزم ونشنیدم تاحالا..

    به هرحال خواب ندارم:)به شدت نیازدارم تشعشعات ذهنم تخلیه شه:)روزاهم سردردوچشم دردم باچشایی قرمز!اگه کسی میدونه من چمه بگه:/

    خواب به چشمان من اما..حرام است انگار..(من درآوردی)


    2

    درهمین حین این چندوقت یاد۴/۵سال پیش افتادم,یه دختره تو مدرسه ما بودکه من بشدت ازش متنفر بودم..هرماه با یکی بود.سری اخری همایش که بود با یکی از پسرای تیزهوشان هم ناحیمون دوست شد بعد وب زد,اونام دیدن طرف احمق نوبتی میومدن وبش میگفتن ما عاشقت شدیم اونم خررررررر باورمیکردناز میومدکه نه نمیشه و..:/کلا اون وب کاراییش همین بودفقط,اونجا بود که من به اسم فوفولی وارد صحنه شدم!کاری کردم به خونم تشنه شده بود ودنبال فوفولی میگشت به حدی رسوندم که مجبورشد وبشو حذف کنه,وخب اون پسراهم تفریحشونو از دست دادن:دی نامبرده طی اخرین اخبار سال اخر با یه پسر دندون پزشک این رل(!)زده بود:/


    3

    اول هفته ای بایکی از دوستای قدیمی رفتیم موسسه پدر مرحوم یکی دیگه ازدوستام تا کتابای باباشو بچینیم و راه بندازیم برای بچه های حوزه..چشمم خورد به یه کتاب که برام جالب بود..ازاول هفته صد صفحه ای ازش رو خوندم درکنارکتابی که قبلاشروع کردم,وباشوق نت برداشتم,اگر دیدم علاقه دارید بخش هاییشو خواهم نوشت!

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    موقت(تبریک)

    امشب بله برون بهنام هفته دیگم عقدش..

    خیلی برات خوشحالم خیلی:)

    امیدوارم خوشبخت شی داداشی..

    از خدا برات ارامش و عشق طلب میکنم:)


    #ذوق زدگی درحد اشک ریختن:)

    +هرکی ندونه من ازهمه زندگیت خبردارم چقدرسختی کشیدی:)به قول خودت که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و حالا حالا ها سختی پیش رو داری..اما باز..

    مبارکت باشه:)


    ++داداش وخواهر خونی هم نبودیم اما تو همه ی این سالا ازهمه مشکلات هم باخبربودیم وپشت هم..گرچه ازین به بعد اونم درگیر وسرگرم زندگی خودش میشه ولی با این حال ازصمیم قلب براش خوشحالم:)

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    بوق ممتد



    حین عبور از خیابان 

    بوق ممتدی گوش هایم را بست

    و راننده ی وانتی که بار میوه اش را می برد

    ترمزش را نگرفت و من

    به آسمان رفتم وبا کمی تاخیر 

    برگشتم

    یک نقطه از جمجمه ام تیر می کشید

    پشت سرم شکاف برداشته بود و این را خوب 

    می فهمیدم .

    با چشم نیمه باز مردمی را که لباس های سرخ پوشیده بودند 

    می دیدم

    یک عالمه پرتقال کف خیابان ریخته بود و 

    عکس های تو

    آری آن لحظه که من زمین افتادم وتو بیرون ریختی

    از سرم ،

    از آن اتاق های تو در تو،

    از یادم ،

    صدای راننده رفته رفته کمتر می شد

    الو

    الو بیچاره شدیم

    بیچاره شدیم معصومه

    بیچاره شدیم رفت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۹۶

    دلم گرفته ای دوست..



    بابابزرگ میگفت:

    اسب هرکسی یه روز وایمیسته!این تازوندنا یه روز تموم میشه..

    میگفتن آخه فلانی..میگفت:فلانی؟؟زدن نداره بابا..یه روز وقت خودزنیشون میرسه..



    +دلم گرفته..یاد نگاهای غمگین دیشبمون میوفتم..بغض آلود.تلخ.تلــــــــــخ.تلخ!

    همینجوری:کلیک

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۳۰ تیر ۹۶