۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شب نوشت..

1

یجووووری همه دوستام پیام میدن ابراز احساسات و دلتنگی میکنن که میگم نکنه قراره بمیرم؟:|

نمیخواااااام😞😞

صلوااات لطفا

2

فردا انتخاب واحد دارم..تمام اهل خونه و دوستان کچل کردم!یه وعضی ..یه میزنم لهت میکنم ته نگاه همشونه!

یه صلوات بفرستین

3

عمری باقی باشه 18ام عازم مشهدم..چندشب پیشا یکی از اشناها خونمون بود بحث مشهد شده بود مامانم گفته بود اره سمیرا دلش میخواد بیاد..زنگ زد پس فردا به مامان گفت میخواد بیاد؟منم گفتم اره..

دیگه خبری نشد تا ددوروز پیش فک کنم گفته بود اسممو نوشته هزینمم داده:|خب عالیه..مشکل من

دقیقا همین اتوبوس بودنش و برف در جادس!یه صلوات دیگه لطفا...

4

این چند وقت مریضی و کارای خونه و تعطیلی و...تبدیلم کرده به یه ادم به شدتتتت تنبل:|تنبلا!تنبل!

صلوات اخر لطفا..



+ثواب صلواتا50/50چونه هم نزنید!

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۹ بهمن ۹۶

    روزنوشت



    انقدر گفتم من سال تا سال سرما نمیخورم..و اصلا هم واکسن آنفولانزا نزدم..

    که امسال چندبار مریض شدم!

    با احساس ضعف شدید..

    البته یه بخشیش بابت همین موهای بلندن که به 7/8ساعت خشک نمیشن..فرضا ظهر برم حموم..شب که میخوام بخوابم موهام همچنان نم داره..

    زیر چشمام گود افتاده...

    بیریخت شدم اصن..

    به شدت چندروزه حتی قبل سرماخوردگی بیحال و بیحوصلم خیلیییی!بی اعصابم هستم هان..

    باید دانشگاه زودتر شروع شه میترسم بزنم یکیو له کنم همین روزا..

    خلاصه خودچشم زنی که میگنا!منم!

    اه:|

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۸ بهمن ۹۶

    اصن یه وعضی:|

    دیروز به بابا میگم من پول ندارم کرایه تاکسی بدم..

    بابا:من فک کنم ندارم از مامان بگیر

    مامان:منم ندارم از محمد بگیر

    محمد:منم ندارم

    :|

    بابا:تو جیب شلوارم نگاه کن فک کنم4تومن باشه

    رفتم نگاه کردم فقط2تومن بود

    من:یعنی ادم جیب شماهارو میبینه دلش میخواد دستی بره پول بگیره بزاره جیبتون بگه بیا داداش غصه نخور:|

    الان تو ماشینیم..یه دوره گرد اومد4تا ادم کلی گشتیم تا من یه500تومن پیدا کردم:|

    اصن یه وعضی:|

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۶ بهمن ۹۶

    شب نوشت



    1

    سوار تاکسی شدم..همه آقا بودن...

    کنارم پسری بود که چهره اش را ندیدم اما میشد حدس زد بالای25سال دارد..تمام مدت سرش توی گوشی بود..

    ناخواسته چشمم افتاد عکس پروفایل دختری رانگاه میکرد که صورت غرق در آرایش لبانش را غنچه کرده بود و بدتر از این لباسش بود..

    خوب عکس را وارسی کرد..

    نه اهل آرایش هستم نه لباس های آنچنانی آدمی هم نیستم که کراهتی داشته باشم ازینکه عکسم را کسی ببیند آن هم دراین دوره که پیج ها و پروفایل ها پراست از عکس و اسم و شخصی ترین مشخصات افراد..

    اما با دیدن این حرکت حس بدی داشتم..اینکه عکست را آدمی شاید هوسباز بالا و پایین کند..همه  که بی غرض نیستند هستند؟

    این حس را یک دختر خوب میداند..حس نفرت انگیزیست..

    کمی میگذرد به تاریکی خیابان نگاه میکنم 

    تصویر خودم را در شیشه میبینم وچشم های درشت و تیره ام را..

    حالا نوبت خودم است..فضولی کردم اولین گناه..گمان بد بردم به پسری گناه دیگر..اصلا شاید عکس خواهرش بود..

    کسی چه میداند؟:)


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶

    خواب،مرگ یا بیداری؟


    دیشب خیلی خسته بودم..علی رغم خستگی راحت خوابم نبرد..خواب دیدم و بعد بیدار شدم..

    اتاقمو میدیدم حالتی که روتخت درازکشیده بودم حتی..

    یهو دوتا دست که هم مرئی بودن هم نامرئی اومدن روشونه هام..

    بعضا پیش اومده بود که دستم تو خواب زیر سرم بوده و بی حس و سنگین میشد و نمیتونستم تکونش بدم وقتی ازخواب میپریدم..

    اما این دفعه نه بی حس نبودن ..به وضع خودم نگاه کردم به پشت خوابیده بودم و جفت دستام کنارم بود..

    وحشت کردم...ترسیدم..خواستم پاشم اما دستایی که ازپایین شبیه دستای خودم روشونه هام بودن محکم گرفته بودنم..

    داد زدم بابامو صدا زدم...کسی نیومد..همه خواب بودن..مامانمو صدا زدم...ناله زدم..اون دستا ولی محکم گرفته بودنم..

    دست از تقلا برداشتم..وحشت زده،نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم اون دستا رفت و میتونم تکون بخورم..

    شبیه روحی که از بدن جداشده اون لحظه جون میکندم..وانگار دوباره روح به جسمم برگشت

    یکبار دیگم تکرار شد..

    همه اطرافمو میدیدم و حالت خوابم و داد میزدم از ترس و کسی نمیشنید..

    بعیده بفهمید حالمو..

    اذان شد،صدای موذن میومد..عجیب دلم میخواست تا اخرشو گوش بدم..

    رفتم جلو آیینه روشویی..به خودم به چهرم موهام جسم و لباسم همش زیبا ولی اگه طلوع فردا نبینم؟؟

    اگه همش تو کفن بره..

    ترسیدم وحشت اون دستا..فریادا و زجه ها..

    دلم میخواست میشد یکیشونو بیدار کنم بغلم بگیره تا صبح تا بفهمه زندم...تا صبح نترسم ازون دستا..

    ولی شبیه همون زجه ها همه خوابن..و مرگ همینه به همین پوچی..


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۳ بهمن ۹۶

    روزنوشت



    1

    خاله از حرف های حرص درآره بعضی از افراد فامیل میگفت..

    منم داشتم میگفتم که محل ندید بیخیال..فلانی الان بچه داره زندگیشم خوبه و..ول کنید این حرفارو ارزششو نداره

    برداشت گفت باشه مامان بزرگ:|


    2

    خواهر کوچیکه موردی که تعریف کردم خواهر بزرگشو چطور شستم بخاطر حرفایی که پشتم گفته بود اومده بود..

    لبخند زدم فقط دست دادم..

    و تا مادامی که حرفی نمیزد که مخاطبش من باشم نگاشم نکردم..اما وقتی صدام میزد بالبخند جواب میدادم..

    وقتیم خواست کمک بده هرچی اصرار کرد گفتم نه مرسی..

    تمام مدت معلوم بود به شدت معذبه و من خیلی عادی بی تفاوت با یه لبخند رفتار کردم!

    یحتمل خوب درجریان شستشوی خواهر گرام بودن!دیگه تنبیه بسه حساب کار دستشون اومد:)اخرش که مامان گفت چرا انقدر زهرا معذب بود جلوت دلم سوخت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲ بهمن ۹۶

    بعضیا+الحاقیه



    گوربابای بعضیا!

    والا:)


    +مامان بابا از مشهد اومدن..برام یه دستبند نقره با سنگای کوچیک یاقوت گرفتن...خیلی ظریفه خیلی

     نمیدونم چرا حس میکنم برام شانس میاره:)یا نه...

    شایدم خبرای خوب در راهه..اره این بهتره:)

    فتوکلت علی الله

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱ بهمن ۹۶