۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

هیچ نوشت

  • ۱۶ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۴ آبان ۹۷

    شب نوشت

    1

    حدیث داریم از غیر معصوم:
    مرد باید جورابش تا زانو باشه!حرفم نباشه!
    اصلا خودتون حس بدی ندارین کفش کالج یا اسپرت پا میکنین بی جوراب؟:|
    شلوارتونم کوتاه تر می خرید،لابد اون چند سانت پاتون رو هم میزنید؟:|
    ✋:|یعنی انواع خاک های حاصل خیز و غیر حاصل خیز


    2

    یه مدت هر چندوقت یبار بهم زنگ میزنن میگن این تبلیغ برا شماست و...(این و... یعنی بقیش تو ذهنم نمونده:|)
    وهربار من میگفتم نه،ازونجایی که زودم یادم میره هیچی یادم نمیموند..
    تا دیروز دوباره زنگ زد یکی جواب دادم تا گفت تبلیغ پریدم وسط حرفش گفتم اقا این تبلیغ کجاست دقیقا؟
    بیچاره گرخید گفت مخدوشه یکم شاید من بد خوندم
    گفتم خب کجاست گفت خیابان نمیدونم چی چی(اینم حتی یادم نموند:|)
    گفتم خب نه کجا شهرش؟گفت سیرجان:|گفتم نه اقا من اصلا سیرجانی نیستم..
    قطع کردم خالم که دقیقا از وسطای حرف من از خنده سرخ شده بود پرسید حالا تبلیغ چی بوده؟
    یکم فک کردم گفتم:اا نپرسیدم از نفر بعدی که زنگ زد میپرسم تبلیغ چی هست😁✌


    3

    فردا صبح باید  برم آزمایش..
    مامانم اولین بار امشب برام انار دونه کرد
    گذاشتم کنارم.اومدم بخورم گفتم من ازمایش دا...
    نزاشت بگم گرفتشون بعدم گفت نه برات خوب نیست:|خودش خورد
    انقدرم گرسنم شده که همه چیو غذا میبینم:|
    تازه قبلشم باشگاه بودم فقط دوتا کیک و چایی خوردم از ناهار تاحالا:|


  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷

    شده از درد بخندی؟


    تمام وقت هایی که لبریزم بی هیچ صدایی حرفی فریادی..

    وقتی پر بغضم و مدت ها و شاید سال هاست خیال خالی شدن به دلم مانده..

    تمام وقت هایی که رمق از جانم رفته..

    یک منم سراپا ضعف..

    و هیچ پناهی برای خالی شدن نیست..

    وقتی که می‌دانم باید قوی باشم..وقتی که میدانم باید پنهان کرد ضعف را درد را..

    تا یک روز یک جا به رویم نیاورند..تا زخم حرف ها داغ افزون بر دلم نباشد..

    ثانیه به ثانیه ی این روز های لعنتی پر درد دلم میخواهد،تمام این وبلاگ و گوشی مخاطبانش را نابود کنم که یک نفر در این دنیا نیست که بشود با او از درد هایت بگویی

    بگویی هق هق بزنی

    بگویی قضاوت نشوی

    بگویی و زخم زبان نشنوی..

    ثانیه به ثانیه ی این زهر را با دردی در تمام وجودم..در سینه ام در داغی سرم و حرارت معده ام میبلعم

    و شاعرانه مینویسمم...

    میخندم..

    لال میشوم..

    لال..





    دریایفت

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۲ آبان ۹۷

    چه میشود؟


    مگر چه میشود یکی بیاید،

    هیچ مرگش نشود.

    هرکه آمد لعنتی یک نفر دیگر شد و رفت...


    +زینب میگه واقعا بی حواس و فراموش کار شدی،درمونده میگم میبینی تورو خدا نمیدونم چرا

    میگه گذشته رو هم هنینطور فراموش کردی؟میکم نه این یکی ریز به ریز یادمه..


  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷

    قالت بهارنارنج


    ای کسانی که ورزش نمیکنید!

    وای بر شما که بر خویشتن ظلم روا داشته اید

    فریاد ظلمت نفسیتان را در روز محشر به گوش هایم میرسد..

    بدانید و آگاه باشید!


    +وی درحالی که له و خمیر است.تامام:|

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۳۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷

    مثلا


    وسط چای خوردن
    فهمیدم دارد از دور نگاهم می کند.
    با کمی مکث وانمود کردم هنوز ندیدمش
    به دوستی که کنارم نشسته بود
    چیزی گفتم و شانه هایم را تکان دادم
    مثلا ما شادیم
    دروغ چرا
    آن لحظه 
    گردنم سعی به بی خیالی اما
    صورتم کار خودش را می کرد.
    پلکم مرا تند ورق می زد و 
    پای یک خاطره از او مات می ایستاد.
    آن لحظه با خودم لج بودم
    لب هایم حالت خنده ولی
    قندِ گوشه ی دهانم
    داشت 
    گریه می کرد.


    جای برچسب پست های نیمه شبی خالیه..

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۴ آبان ۹۷

    لعنت بهت(بخوانید)



    مشکل درد ناگهانی گوشم که بخاطر دندون عقلم بود،باعث شد دکتر برم و قرص بهم داد..البته گوش عفونت نداشت

    من اینبار همینطوری مصرف کردم تقریبا6روزه 

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۴ آبان ۹۷

    ...



    پریشونم اما..

    پریشون ترم کن..

    فقط از تو میخوام،یکم باورم کن..





    دریافت

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷

    از او


    از سوم دبستان با فاطمه همکلاسی شدم و تا دبیرستان ادامه داشت.

    دوم راهنمایی با فاطمه و زینب رفتیم مشهد،زینب اون زمان به شدت لوس و گریه او بود کلا خیلی رومخ من بود:|این وسط فاطمه بود که مارو بالانس کرد تا باهم کنار اومدیم.زمان دبیرستان دقیقا برعکس شد من فاطمه رو نمیدیدم اما با زینب دوست بودم و زینب باعث دوست موندنمون شد،تا عقد زینب که رابطه منو فاطمه خیلی نزدیک تر شد..و بعد دانشگاه..کم کم زینب درگیر زندگی شد  و منم درس این وسط فاطمه اشتراک بین منو زینب بود:))

    و رابطه منو فاطمه هی بیشتر شد..

    مراسمامون میاد مراسماشون دیگ میدم برام آبگوشت بزاره:|

    میاد خونمون می مونه گاهی،مدلم میشه اما گریم فقط، دست به موهاش میزنم لولی میشه،

    مهربونه.میتونم همیشه روش حساب کنم

    ازش مشورت میگیرم.بهش مشورت میدم

    علی رغم اینکه از من چندماهم بچه تره ظاهرا چندتای منه،یجوری انگار چندین سال ازمن بزرگ تره،26/27هم بهش میخوره..

    بهش اینو بگما میکشتم!!

    خواستگار خیلی داره،یجورایی مادر منه دراین موارد در تمام مواقعی که من هولم و حتی چادر رنگی گرفتن بلد نیستم ریز مشاورات بهم میده!

    هرجا میریم براش خواستگار پیدا میشه،هربارم بهش میگم از جلوی چشمام خفه شو!

    هرکی بهش میگه خوش به حالت چال داری یاد من میوفته میگه یه دوست دارم چال نداره چاه داره،

    خیلی باشعوره

    عاشق حرف زدنه.البته بی ربط با رشتش نیست.فقه و حقوقه،وقتی حرف میزنیم 80/20اون جلو تره،یه وقتاییم مغزم رد میده،فک کنم ول کنش به چشام اتصالی میکنه!

    تمام یخ بودنامو تحمل میکنه،حتی وقتی یه موضوعی که براش طنزه میگه و میخنده و میدونه من فقط ته تهش لبخند میزنم.و کم پیش میاد اونجوری مثل خودش بخندم.

    به قول خودش صفرو صدش صدم ثانیه است و من همیشه همه چیم متعادله،و بهم نمیریزم

    میخواد همه رو متقاعد کنه،هرچیم من بکوبم به پهلوش که ول کن به خدا این دنبال فهمیدن نیست فقط میخواد جو بده،اما معتقده باید بخاطر رشته اش و وظیفش اش انجام بده!

    دوتایی ازون چادری هایی هستیم که همه با شاد ترین رنگا میبیننمون!

    خیلی خانمه،و همیشه مرتب و دستکش میپوشه..یاد منم میده کمتر مثل دبستانیا باشم:|

    یک سالیه که توی تشکل های بسیجه!اردوی جهادی میره،همیشه منصفانه به انتقادام از بچه بسیجیا گوش میده و قبول میکنه،همیشه معتقده ادمای باحالین بسیجیا رو نمیکنن..

    سلیقه خریدمون مثل همه..چشم بازار رو کور میکنیم..

    هیچوقت خونشون نرفتم بمونم،اما ازش بخوام خونمون می مونه،تختمو میدم بهش و خودم یه پتو میندازم روم و یه بالش زیر سرم،یادش میاد بالش میخواد،یکی زیر سرش یکی زیر پاش و..خلاصه بخاطر دیسکش داستان داریم اخرشم میگه یه چی بده بگیرم بغلم:|

    هر بار میگم خودت برو،هربار میگه مهمونم حبیب خدام:))هربار میگم پررو..هربار اخرش پا میشم..

    وقتایی که حس میکنه احساسی شده باهام حرف میزنه و به حرفام عمیقا گوش میده..

    همیشه برام قوت قلبه،به جز وقتایی که خواستگار پیدا میکنه باز وقتی باهمیم:))

    اذیتش کنن زود گریه میشه اما شجاعت اینو داره که حرفشو ادامه بده،زودم میخنده با آخرین شدت

    ولی من گریه نمیکنم پیش کسی اما اگه بغضم غلبه کنه محاله حرف بزنم مبادا اشکام بیاد،برعکس منه با خودش صادقه و شجاع ابایی نداره ازین که بگه از چی ناراحته،مغرور نیست،به قول خودش هرچیش بشه می ریزه بیرون ولی من می ریزم تو خودم 

    از من با ایمان تره،همیشه قبل درس خوندن یه صفحه قران میخونه.خیلی این کارش آموزنده است

    خلاصه با همه ی این خوبیاش دوسش دارم


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷