۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۶۲۱ مطلب توسط «بهارنارنج :)» ثبت شده است

روزنوشت


1

شما هم وقتی قراره یه چیزی رو با داداشتون باهم بخورید 

مثلله قحطی زده ها برخورد میکنید یا فقط من و داداشمیم؟؟:|

فقط میخوریم که اون یکی نخوره:|و نوبت یه لقمه من یه لقمه تو حتما باید رعایت شه:)))

ما هر وقت با هم یه چیزی میخوریم نمیفهمیم چی خوردیم:|بس که تند خوردیم:))

 

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

    روزنوشت

     

    1

    بابا غرق در فکر اومد نشست نزدیکم..

    بابا:این تخمه هارو خوردی تموم شده ازینجا برشون دار..

    منظورش این بود بردار من نخورم برام خوب نیست!

    من:|

    بابا:این چیه؟؟

    +ااااا جزوه ریاضیمه پوستارو نریز روش دیگه:|

    پیش دستی کنارمو دادم به بابا..

    بابابالشتو بده:|

    +:|بفرما

    یکم بعد..

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۱ بهمن ۹۵

    روزنوشت

    1

    اگر کف خونه پر از کاغذ و کتاب و برگه و..باشه ودوتا از کتاب دفترای من..

    موقع نیاز به حول وقوه الهی بقیه فقط دفتر و کتاب منو میبینن:/

    از شماره تلفن گرفته تا نقاشی و یاداشت و تمرین امضا عدل باید رو برگه های من انجام شه:|

    حالا مثلا بغل دستشون دفتر تلفن باشه نمیبینن خم میشه کتاب منو برمیداره شماره یادداشت میکنه:|

     

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

    روزنوشت

     

    1

    من اصولا دوسرویس سوار تاکسی میشم مثلا سرویس اول سوار تاکسی میشم میرم آزادی از آزادی سوار میشم میرم خونمون

    سوار شدم رفتم آزادی از اون جا باید سوار تاکسی میشدم..

    راننده تاکسی یه آقای میانسال بود..پرسید:بفرمایید خانم!کجا؟؟

    من:آزادی

    -بفرمایید!

    +نه میگم آزادی

    -اینجا آزادی دیگه خانم!بفرمایید

    +آهان چیزه شهرک...

    :|

    بنده خدا خندید گفت ماشین جلویی:|

     

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵

    خاطره طوری

     

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵

    روزنوشت

    1

    من تا حالا خودم برای خودم چادر رنگی نخریدم..

    دوتا داشتم اوناهم سوغاتی بودن وبه درد نمیخوردن..

    برای اولین بار رفتم بخرم..هواسرد بود ژاکت پوشیده بودم پالتوام روش دستامو دیگه نمیتونستم بالا ببرم:|

    همه ی مغازه هارو گشتیم ولی من نپسندیدم:|دیگه رسیدیم به آخری که پارچه های قشنگی هم داشت..

    مامانم گفت دیگه باید همینجا بپسندی:|

    رفتیم داخل پسندیدم چندتارو!

    پارچه رو داد پیش خودم گفتم:یعنی باید بازش کنم؟کی جمعش میکنه پس؟؟بیخیال

    همونجور که تاخورده بود انداختم رو سرم

    پسره حدودا17 ساله خندید گفت خانم اینجوری که چادر سر نمیکنن:))

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    روزنوشت

    1

    قالب جدید چطوره؟؟:دی

    چرا پست میزنم.فونت اینجوری میشه؟:|پیش نمایشش که درسته منتشر میشه این ریختی میشه:|

    لازم به ذکره هنوز کلی عیب داره:|

    ولازم به ذکر تر که ریخت 99درصد پستام خیلی زشت شد:|

    معصومه جان شاهد تلاش بنده بودن:))

    ببینید:|

     

    2

    خالم یه جمله جدیدا افتاده سرزبونش..میگی مرسی..میگه:بهش برسی:|

    دیشب سر سفره شام بودیم..بابا شامشو خورد تشکر کرد پاشد گفت:مرسی

    اومدم بگم بهش برسی..(بهش)از دهنم دراومدم بقیشو خوردم:|

    مامانم اخم کرد رو به من گفت:غلط کردی به کی برسه هان؟؟0_o

    :)))

     

    3

    مامانم به درجه ای از معرفت و کمال رسیده که تمام اخلاقام دستشه:|

    مثلا میدونه لجبازم بگه فلان کارو بکنم بلافاصله میگم نه

    واینکه طاقت نمیارم خونه نامرتب یا ظرف نشسته باشه..

    بهش میگم پاشو کارای خونه رو انجام بده.یه لبخند میزنه..تهش یه بوس میفرسته وسپس میخوابه یا کار قبلی ادامه میده:|

    درنهایت از خونه خارج میشه ومیدونه وقتی برگرده من طاقت نیوردم دست به کار شدم و خونه مثله دسته گله


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

    روزنوشت


    1

    _راستی نگفتی آخرش چیکار کردن؟

    خاله زیر چشمی با اخم به من نگاه میکنه ومیگه:دیروز میخواستم بگم ولی ستاد امربه معروف و نهی از منکر زد وسط حالمونo_O

    ازبس همیشه وسط بحث غیبت و تعریف زدم تو برجکشون:))

    لقب کم داشتیم اینم اضافه شد:|

     

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

    خواستگاری درخواب

     

     

    پیرو پست قبل که گفتم دختر خالم از بله برون اومده..وبعداز تلاشش برای چپاندن(فروکردن) نصف ساندویچ به حلق بنده:|

    داستان خواستگاری روتعریف کردن..

    عروس که تفاوت سنیش با داماد۱۱سال بوده پدرش۷سال پیش فوت میشه..

    چندماه پیش فردی(پدردختر)به خواب پسر میاد و میگه یک امانتی دارم امانت دارهستی مواظبش باشی؟

    جریان این خواب های ادامه دار به حدی میرسه که خواب و خوراک از آقا پسر که پسری مذهبی و متدین هست(درحدی که نصف سال روزه است)میگیره..

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

    1/2+3+4:دی


    1

    دخترخالم متولد۷۲بچش۴ماهه است دیروز رفته بود بله برون(جریان خواستگاریشون به شدت جالبه پست بعدی تعریف میکنم)

    بعد پذیرایی کرده بودن ازشون آورده بود,به زور میداد دهن من میگفت بخور بختت باز شه زودی عروس شی:|

    میگم چه عجله ایه؟:|میگه حیفی زودترعروس شو خیلی خوبه:|

    الانم نشسته کنارم فحش میده میگه زودتر عروس شو:|

     

    2

    یه سوال!!

    کسی که دیپلم تجربی داره میتونه کنکور انسانی شرکت کنه؟؟بدون اینکه دروس اختصاصی اون رشته رو پاس کنه؟؟

     

    3

    مترسک برگشته^_^بسیییییی خوشحالم:)ولی هنوز دلم میخواد فحشش بدم:|

    خوب یا بد..من به بیانو بلاگرا به شدت وابسته شدم..یکی دوروز که نمیرسم بیام دلم برای تک تکتون تنگ میشه:)

    و از ناراحتیتو ن ناراحت میشم حتی ممکنه دلم بگیره و گریه کنم:)

     

    4

    یه چیز دیگم میخواستم بگم یادم رفت/


  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱ بهمن ۹۵