گاهی عجیب دلم هوس چندنخ سیگار میکند..

میدانی یکبار فرصتش را بدست آوردم..

حتی فضاهم مهیا بود..

برق اشتیاق را ندیده درچشم هایم حس کردم..

بااین همه چشم بستم ودر دست هایم خاکش کردم..

مثله دیوانه هایی که نتوانسته اند از محبوبشان کام بگیرند دست به نابودیش زدم..

بدتراینکه مردم من دنبال کوچکترین بهانه برای هرزه خواندن جنس من هستند..

ونگاه مردم به دختری که سیگار میکشد رنگ هرزگی دارد..

مردهارا دیدی..

هروقت جمع دلشان را میزند با اجازه ای میگویند به فضای بازی میروند و درسکوت سیگارمیکشند..

آنقدرغرق فکر که انگار با هرکام دردی را از سینه خارج میکنند..

 دلم سیگار میخواهد شاید این سکوت لعنتی کمتر عذابم داد..

بدترآنکه گفتن هم دردی دوا نمیکند..

اصلا به که بگویی هان؟

دلم کام میخواهد تلخ تلخ..

 با دودش دردهای این جگرسوخته را ببرد

حتی چندقطره ای راهم بیصدا بین این کام های تلخ ببارم..

شاید این دنیا و آدم هایش دست از سر زندگیم که نه..

پایشان را از گلویم برداشتند..

کاش کسی بود میآمد اغوایم میکرد..

دستم را میگرفت ومیبرد جایی بی صدا..

مشتم را باز میکرد...

بسته ای سیگار وفندکی را درآن میگذاشت ومیگفت:

برو..بکش..ببار..بسوز! من مواظبم تا کسی نیاید..

برو نمیگذارم باز آشنا وغریبه با حرف هایشان خاکسترت کنند و تومجبورباشی سکوت کنی..

برو خالی که شدی آنقدمی مانیم که از ورم چشم هایت، بوی سیگارت اثری نماند..

نترس باز بیرحمانه تیغ حرفای کسی حسرت مرگ را به دلت نمیگذارد..