حین عبور از خیابان 

بوق ممتدی گوش هایم را بست

و راننده ی وانتی که بار میوه اش را می برد

ترمزش را نگرفت و من

به آسمان رفتم وبا کمی تاخیر 

برگشتم

یک نقطه از جمجمه ام تیر می کشید

پشت سرم شکاف برداشته بود و این را خوب 

می فهمیدم .

با چشم نیمه باز مردمی را که لباس های سرخ پوشیده بودند 

می دیدم

یک عالمه پرتقال کف خیابان ریخته بود و 

عکس های تو

آری آن لحظه که من زمین افتادم وتو بیرون ریختی

از سرم ،

از آن اتاق های تو در تو،

از یادم ،

صدای راننده رفته رفته کمتر می شد

الو

الو بیچاره شدیم

بیچاره شدیم معصومه

بیچاره شدیم رفت