عید قربان خونه ی مادربزرگ بودیم در زدن..

درباز کردم یه پسرجوون که سیاه پوشیده بود با لبخندگفت مادرت هست؟

مادربزرگم صداکردم  بعد چند دقیقه درو بست و اومد ,گوشت قربونی گرفته بود,مادربزرگ دلنازکه همیشه یهو دیدم داره گریه میکنه..

رفتم پرسیدم چی شده که فهمیدم اون پسر یکی از اشناهای دور بودکه فوت شد همین چندوقت..

مادربزرگ دلش سوخته بودگفت سنی نداشته!نزدیک۵۰سال برق گرفته بودش..

همه تو بهت بودن وناراحت..

اونروز باز به مرگ فکر کردم..همینقدریهویی درست وقتی که شاید حتی فکرشو نکنی وبنظرت وقتش نیست از راه میرسه..

شب نشده غسلمون میدن وکفن وخاک..

این چند وقت درجریان بیماری دایی جناب هاژمحمود بودم..

یه چندباریم وضعیتشونو توی وب نوشتن و پرسیدیم ازشون..

دیشب که حالم بد بود تا ساعت۳بیداربودم..

خوابم برد خواب دیدم که ایشون کامنت دادن که ناراحت نباش زخمات خوب میشن دیگه اثری ازشون نمیمونه..از زخمای دایی من هیچ اثری نموند دیگه..همشون خوب شدن:)

صبح که ازخواب پا شدم با دیدن پست ایشون که نوشته بودن و رفت..سریع متوجه جریان شدم که داییشون مرحوم شدن..

 برای شادی روح همه رفتگان بخصوص دایی ایشون فاتحه بفرستیم..

یه فاتحه هم پیشاپیش برای خودمون..کی میدونه..بهش فکر کنید گاهی انقدر یهویی سر میرسه که فکرشم نکرده باشیم الان وقتش باشه:)

بیاین فکر کنیم بهش..اونوقت خیلی از مشکلاتمون حل میشه ومیفهمیم از زندگی چی باید بخوایم..