به خودم قول داده ام روزی که آمدی برایت بگویم...

دخترک خندان روبه رویت..پشت برق شیطنت چشم هایش..

زنی شکسته حبس است....

بهم که میریزد..عصبی تر و بهم ریخته تر از یک پیرزن است..

آنقدر دلگیر که خودش بارها به حال خودش گریسته!

دخترکی که دستش راگرفته ای و به ذوق زدگی های وهیجانات ساده اش میخندی..

تلخ که بشود..گوشه ای مچاله میشود در خودش..هم خودش تلخ است هم کام تو را تلخ.میکند

میدانی چرا؟

دل بی پناهم خاکستر درد هایی است که روزی وعده لایق شدن را داده بودند..

روحم شکسته بغض هایی است که قرار بود بزرگش کنند..



+حوصله شوخی ندارم..کامنتی تایید نمیشه