مادرم خاطرات را ورق میزند..

خطاب به خواهرش میگوید..

یکی از سوالات همیشگی سمیرا که کلافه یمان کرده بود این بود:

خدا پا داره؟خدا چجوری رو دیوار راه میره؟؟

دست بردار هم نبود..

..

میبینی خدا؟؟همیشه همینطور بود..

همیشه خواستم برای خاطر دلم هم که شده پایت را به میان داستان بکشم..

هربار خواستم تو پا درمیانی کنی!

من بندگی نکردم اما دلم میگفت تو خدایی میکنی!

وامروز که همه دنیا حبس شده برایم..

پر پروازم شکسته..

پای دلم لنگ است..

به یاد همان کودک خاطره ها پیش خودم میگویم..

خــــــــــــــدا پـا دارد؟؟



+دلخورم ازینکه بیشتر از دوماهه هر پنجشنبه میخوام برم گلزار وهربار نمیزارن وبرنامه میچینن و بعد معطل میکنن و این موقع که میشه برنامشونو کنسل میکنن!

+واقعا دل و دماغ پاسخ دادن به کامنت نیست..ببخشایید دوستان:)