بابا خاطره ای از یک دوستش تعریف کرد...

میگفت یه روز نشسته بودیم که گفته:آقا من فلانجا با چندین نفر دعوام شد..همشونو زدم

+خب؟چجوری چند نفر زدی؟

_هیچی اقا..اون مشتشو میورد من با صورت میرفتم تو مشتش..اونیکی پاشو میورد من با شکم میرفتم تو پاش!

اصلا وضعی بود دیگه کم اورده بودن رفتن!



یجورایی باید به همین شکل زندگی کنیم:)

بخوایم سال ها که هیچ روز هایی رو هم غصه بخوریم که چرا فلانجا همچین کردم..چرا گذاشتم فلانی همچین کنه..

چرا چرا چرا ...فقط از درون یه غده میشه تو وجودمون...یه سرطان که مریضمون میکنه..

هممون عادت کردیم بمونیم تو گذشته کاش ها و حسرتایی که یه کوه شدن تو وجودمون..

گذشته باید هرجور که بوده با هراشتباهی بپذیریم!و فراموش کنیم!تا حال رو دریابیم:)