نمیدونم چرا ولی همیشه زندگی من به شکلی بود که روپاهای خودم وایسم..که همیشه مجاب بودم و و انگار وادار به قوی بودن!
وقتی باقی بچه ها زمین میخوردن و به اندک چیزی گریه میکردن و میرفتن بغل مادرشون یادم نمیاد من اینجوری بوده باشم،حتی اونباری که یه بچه4ساله بودم و اون بشکه بزرگ رو یکی هول داد و بریدگیش رفت تو زانوم و از زانوم خون میومد بی وقفه.. گریه نکردم..
حتی نخواستم مثل بقیه کسی بغلم کنه و لنگون لنگون خودم رفتم وزانومو نشون دادم و اونام بستنش..
که گاهی به شوخی گلایه میکنم مامانم میگه تو از همون بچگیت باهمه فرق داشتی و جوری رفتار میکردی که یعنی من محبت نمیخوام کمک نمیخوام..من خودم میتونم
ولی خدا میدونه اینا شوخی نیست و چقدر درده!
وحالا که بزرگ شدم خیلی وقتا دلم میشکنه و ازم میپرسن ناراحت شدی..میگم نه،نمیدونم..من حتی نمیدونم ناراحتی به چه حد غم میگن،ناراحتیه چیه اصلا..
از درد به خودم میپیچم و نمیدونم آیا هنوز اونقدر هست که بگم نمیتونم حالم بده ببرینم اورژانس!یا باز یه گوشه بدون هیچ حرفی تو خودم مچاله شم ودم نزنم
یا ازین حال بدی که این چندروز دارم و..
بنظرت الان خوبم یانه!؟من حتی تو فهمیدن میزان و حد دردی که تحمل میکنم ناتوانم،انگار درد برای من سقف نداره..یه براکت بازه که فراموش شده وسطش تمام لحظه های تلخ..
انقدر که حتی نزدیک ترین افراد زندگیمم هیچوقت فکر نمیکنن من درد میکشم،و اتهام تلخی که دلم میخواد ساعت ها براش زار بزنم..بی دردی!
که اگر هر دردیمم بشه همه میگن خوب میشه خودش..که من حالمم بد باشه و نتونم میگن خوب میشی،خوب میشه خودش!چون همیشه همینطور بوده و هست!
خودش خوب میشه..
واسه همین هیچوقت هیچکس نگران من نمیشه و ازم توقع ضعف و ناتوانی و... نداره!و برعکس ازم توقع خیلی چیزای دیگه دارن،
مگر روزی که دیگه به هوش نباشم و یا انقدر بد شه حالم که قرار باشه نه با پای خودم،که با برانکارد ببرنم بیمارستان..
شاید اونروز خودم به روح خودم استراحت دادم و گفتم..پس تو ام توانی داری


+هیچ نظری تائید وپاسخ داده نمیشود با عرض معذرت!