یه جور رکوده..شبیه همه وقتایی که دلت میگیره ولی اینبار انگار خیلی کش میاد

نه حس نوشتن نه حس...فکر نکنید نمیخونمتون،وب تک تکتونو باز میکنم اما وقتی میبینم حرفی ندارم میبندم..

شبیه همون مدتی که بسته بود اینجا و به جز چندنفری کسی متوجه نشد.

نه که حس زندگیم نباشه نه خیلی بیشتراز قبل درتلاشم تابستون برای من کاملا متفاوت و پرکار شروع شد..

این مدت روزای تلخ و خوب و ملال اور زیادی داشتم،نزدیک بود تایک اتفاق بزرگ تو زندگیم بیوفته،واونم ورود یه ادم به زندگیم..ولی خوشبختانه یا بدبختانه دیدم من نمیتونم..و وقتی جوابمو دادم حس کردم یه بار سنگین از روی شونه هام برداشته شد،نه که اون شخص بد بود،تازه خیلیم احساس کرد که ما بهم نزدیکیم ولی من انگار فرسنگ ها دورتر بودم!تمام مدتی که خودش و خانوادش ذوق وجود منو میزدن،من انگار...وبا جواب دادن حس ازادی داشتم.اصلا ممکنه کسی توی دلم بشینه؟نمیدونم...

بگذریم روزای دیگه ایم بود که مامان ریلکس من بخاطرم گریه میکرد..

و الانم که مادرم مریضه،چقدر سخته برا یه دختر نه؟؟

دقت کردین هرچی میگذره تنها تر میشیم؟؟برا همینه هرچی میگذره آرشیومون زیاد میشه ازینکه دلتنگ گذشته ایم،یادلمون کسی رو میخواد که ساعت ها گریه کنیم داد بزنیم بغض کنیم و گوش بده شونه ی بی منت باشه زخم زبون نزنه..

کی اینقدر تنها شدیم؟

فهمیدم با این همه تلاشی که دارم هنوزم وجودم انقدر شکننده است که گاهی به اندک حرفی بشکنه!و این بده

از خوبیا هم بگم..کار ترجمه شروع کردم،ضعیفم اما برای شروع بد نیست!کلاسای مربی گریمو دارم میرم اناتومی فیزیولوژی تغذیه و...باشگاه رو هم همینطور،گریم روهم ثبت نام کردم..خدا قوت بده به همش


+نه بخواید کنجکاوی کنید و بپرسید چی شده!که شرمندم..

ونه شوخی های بی مزه خصوصا کسایی که قبلا بهشون گوشزد کردم که خوشم نمیاد ازین طرز برخوردشون!که بی جواب موند ناراحت نشن!