داشتم از دور 
نگاهش می کردم
غم و آرزوهایش را

هم می زد و می نوشید.
قهوه ای تلخ .
فاصله پای نزدیک شدنم را بریده بود و 
مرا به هیچ نسبت می داد
از خودم بدم می آمد
خیال می کردم
با اثاث خانه تفاوتی ندارم
همگی ایستاده ایم تا عشق
شانه هایش از گریه بلرزد
و آه 
در گلوی گنجشک ،
جای دانه ،
دام بچیند.
از خودم بیزارم
وقتی جاده ها
طولشان از بازوی من بیشترند
وقتی نیستم و
و سرت به جای شانه ی این مرد
به قاب در و درد تکیه می دهد



#بازیگریم حوصله ی شرح قصه نیست

+پست قبل حذف شد...بماند

+نظرات بدون تائید نمایش داده میشوند..