از سوم دبستان با فاطمه همکلاسی شدم و تا دبیرستان ادامه داشت.

دوم راهنمایی با فاطمه و زینب رفتیم مشهد،زینب اون زمان به شدت لوس و گریه او بود کلا خیلی رومخ من بود:|این وسط فاطمه بود که مارو بالانس کرد تا باهم کنار اومدیم.زمان دبیرستان دقیقا برعکس شد من فاطمه رو نمیدیدم اما با زینب دوست بودم و زینب باعث دوست موندنمون شد،تا عقد زینب که رابطه منو فاطمه خیلی نزدیک تر شد..و بعد دانشگاه..کم کم زینب درگیر زندگی شد  و منم درس این وسط فاطمه اشتراک بین منو زینب بود:))

و رابطه منو فاطمه هی بیشتر شد..

مراسمامون میاد مراسماشون دیگ میدم برام آبگوشت بزاره:|

میاد خونمون می مونه گاهی،مدلم میشه اما گریم فقط، دست به موهاش میزنم لولی میشه،

مهربونه.میتونم همیشه روش حساب کنم

ازش مشورت میگیرم.بهش مشورت میدم

علی رغم اینکه از من چندماهم بچه تره ظاهرا چندتای منه،یجوری انگار چندین سال ازمن بزرگ تره،26/27هم بهش میخوره..

بهش اینو بگما میکشتم!!

خواستگار خیلی داره،یجورایی مادر منه دراین موارد در تمام مواقعی که من هولم و حتی چادر رنگی گرفتن بلد نیستم ریز مشاورات بهم میده!

هرجا میریم براش خواستگار پیدا میشه،هربارم بهش میگم از جلوی چشمام خفه شو!

هرکی بهش میگه خوش به حالت چال داری یاد من میوفته میگه یه دوست دارم چال نداره چاه داره،

خیلی باشعوره

عاشق حرف زدنه.البته بی ربط با رشتش نیست.فقه و حقوقه،وقتی حرف میزنیم 80/20اون جلو تره،یه وقتاییم مغزم رد میده،فک کنم ول کنش به چشام اتصالی میکنه!

تمام یخ بودنامو تحمل میکنه،حتی وقتی یه موضوعی که براش طنزه میگه و میخنده و میدونه من فقط ته تهش لبخند میزنم.و کم پیش میاد اونجوری مثل خودش بخندم.

به قول خودش صفرو صدش صدم ثانیه است و من همیشه همه چیم متعادله،و بهم نمیریزم

میخواد همه رو متقاعد کنه،هرچیم من بکوبم به پهلوش که ول کن به خدا این دنبال فهمیدن نیست فقط میخواد جو بده،اما معتقده باید بخاطر رشته اش و وظیفش اش انجام بده!

دوتایی ازون چادری هایی هستیم که همه با شاد ترین رنگا میبیننمون!

خیلی خانمه،و همیشه مرتب و دستکش میپوشه..یاد منم میده کمتر مثل دبستانیا باشم:|

یک سالیه که توی تشکل های بسیجه!اردوی جهادی میره،همیشه منصفانه به انتقادام از بچه بسیجیا گوش میده و قبول میکنه،همیشه معتقده ادمای باحالین بسیجیا رو نمیکنن..

سلیقه خریدمون مثل همه..چشم بازار رو کور میکنیم..

هیچوقت خونشون نرفتم بمونم،اما ازش بخوام خونمون می مونه،تختمو میدم بهش و خودم یه پتو میندازم روم و یه بالش زیر سرم،یادش میاد بالش میخواد،یکی زیر سرش یکی زیر پاش و..خلاصه بخاطر دیسکش داستان داریم اخرشم میگه یه چی بده بگیرم بغلم:|

هر بار میگم خودت برو،هربار میگه مهمونم حبیب خدام:))هربار میگم پررو..هربار اخرش پا میشم..

وقتایی که حس میکنه احساسی شده باهام حرف میزنه و به حرفام عمیقا گوش میده..

همیشه برام قوت قلبه،به جز وقتایی که خواستگار پیدا میکنه باز وقتی باهمیم:))

اذیتش کنن زود گریه میشه اما شجاعت اینو داره که حرفشو ادامه بده،زودم میخنده با آخرین شدت

ولی من گریه نمیکنم پیش کسی اما اگه بغضم غلبه کنه محاله حرف بزنم مبادا اشکام بیاد،برعکس منه با خودش صادقه و شجاع ابایی نداره ازین که بگه از چی ناراحته،مغرور نیست،به قول خودش هرچیش بشه می ریزه بیرون ولی من می ریزم تو خودم 

از من با ایمان تره،همیشه قبل درس خوندن یه صفحه قران میخونه.خیلی این کارش آموزنده است

خلاصه با همه ی این خوبیاش دوسش دارم