هر روزی که میگذره،میلم به حرف نزدن بیشتر میشه..

به نگفتن..به نگفتن..به همه ی احوال پرسیا مرسی جواب دادن..

به وقتی همه فکر میکنن دل مشغولیام ساده است،جواب آره دادن..و به خودم بگم،ولش کن چرا بگم نیستم،چرا بگم..

حتی الانم،دلم نمیخواد بنویسم..

نمیگم که نشنوم...حتی نمیپرسم،بحث نمیکنم..

حس میکنم انقدر مونده وته نشین شده و بیرون نیومدن بغضام که از ته نشینشون یه کوه محکم حالا ساخته شده..

جامو تنگ کرده..تنگ شده...دلم،نفسم..

هرچند که دلم میخواد بشنوم..تمام اینروزا دلم میخواست یکی بود اصلا یه خواهر داشتم سرمو میزاشتم رو پاهاش  برام حرف میزد،مهربون حرف میزد بغض میکردم.حرف میزد اشک میریختم، حرف میزد هق هق میکردم،خنده داره ولی دلم لک زده برای یه هق هق مهربون،انقدر نگفتم انقدر گریه نکردم ولی تا بخواین بغض..

،ولی ترجیح میدم ببندم تا کسی چیزی نگه که بیشتر دلم بخواد نگم.نگم..

+وقتی حرف خنده داری نوشتم براتون..باز میزارم..بگید بخندید:)

+حتی شاید موقت