تا وقتی ضریح ندیدم باور نکردم..دل خوش نکردم،آخرین بار چمدون جمع کردم،یک ساعت به حرکت..

کنسل شد!

آدمایی که باهاشون بودم بعضی هاشون عالی بودن،نه صرف ظاهر که قلبا خوب بودن..

هم اتاقیام اما ولی سه تاشون تمام مدت با دوست پسراشون فک میزدن،ویدئو کال

از نیم تنه و لباسای جدید پوشیدن و عکس گرفتن و فرستادن.😫😓😖

و ازونجایی که میدونستن بنده یدی در آرایشگری دارم ازم سوال میپرسیدن همش😁 

خب بیشتر وقتو ازهم جدا بودیم،و ازونجایی هتل دقیقا روبه روی هتل همیشگی ما بود مثل همیشه تنها بودم

برا همه ی اونایی که التماس دعا گفته بودن و بقیه ای هم که نگفته بودن اما ذهنم یاری کرد دعا کرد،نماز زیارت کامل خوندم...

محبوبه ی عزیزم رو هم دیدم!کلی چیزای خوب برام اورده بود کلی!یکیش شکلات تلخخخخخ😍

گفت گفتم هرچی زهرمارتر باشه بهتره این دوست داره😒

خیلی خوش گذشت،اما شبش خبر فوت مادربزرگش خیلی ناراحتم کرد:(

روز بعد حوا رو دیدم..و باز طبق تکنیک همیشگیم که به همه میگم از دور گفتم بچرخ بچرخ تا ببینتم!

کلی وقت با حوا بودیم..

راستشو بگم حوا خیییییییلی دوست داشتنی تر از تصورم بود،تقریبا هیچ شباهتی نداشت،ساده با قلبی بزرگ و خیلی خیلی مهربون.

درکل بخوام بگم،با هم اشک ریختیم باهم بغض کردیم،باهم خندیدیم باهم خرید کردیم،باهم به خادمای بداخلاق غر زدیم،باهم..

نه باهم نبود این یکی، اون آیس پک شکلاتی خورد،من کف نسکافه ای:|

خلاصه که جای همتون سبز..

:)