۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش طور» ثبت شده است

کوله پشتی مهر+چالش بهارنارنج

اول ببینید


اینجا



یه چالش بزاریم؟:)

عکس پس زمینه گوشیتونو و موسیقی تماستون رو بزارید،مثلا من آهنگ زنگ گوشیم ابتدای یه اهنگه:)


,پس زمینه گوشیم




اینم زنگ گوشیم:)





  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷

    مرد درون من

     

    زندگی مرد میطلبد..مرد میخواهد ماندن،ادامه دادن..مرد درون من خوی یک جنگجوی دلشکسته را دارد

    پادشاهی که در قلمرو خویش که هیچ در پس دل خود مانده است..سالار سپاهی که توان دفاع از تک بانوی خویش را ندارد..

    تمام وقت هایی که بغض میکنم را فریاد میزند..به اندازه تک تک وقت هایی که دلم میشکند داد میزند..هوار میکشد چه میخواهید دیوانه ها؟؟شما را به خدا دست بردارید..به راستی، به کدامین گناه؟

    من اه میکشم و او فریاد میکشد..من تکه تکه میشورم دستمال میکشم و تمیز میکنم و لال میشوم و او تکه تکه میشکند میکوبد و فریاد میکشد..

    من آرام مینشینم به خود میلرزم و او حرف میزند و میرود در را میکوبد به هم..میزند به خیابان..اصلا نشد میزند به بیابان میرود..

    من میشنوم و لبخند میزنم و او تمام خشمش را مشت میکند و حواله ی آیینه شکسته ی دل میکند..من درد میکشم و از شدت درد همه وجودم به رعشه می افتد..او از خورده شیشه ها زخمی میشود و کسی نمیداند نمیفهد درد چیست!راستی تنها همزبان دل همه بیرحمانه میزنند..خودزنی برای چه؟

    من پای سجاده مینشینم و حرف نمیزنم لال میشوم وخیره به نقطه ای.. درست مثل دیوانه ها ولی او گله میکند و شکایت میکند..

    راستی خدا تو بگو چندسال بی وقفه خندیدن درد سال هایی که گذشت را پاک میکند!

    خدایا تو بگو چگونه همه ی آنچه را که روا شد را میتوان دوا کرد؟خدایا تو بگو این دل چگونه باید دل بشود..

    مرد درون من..میداند یک کوه درد و یک وجب دل را تنها غرور نگه داشته..قلمرو باخته را ،دل پر زخممان را با لبخند نگه داشته ایم که دشمن شاد نشویم..

    که عالم ادم ندانند سپهسالار سپاه را دشمنی نتوانست از پا درآورد و ما از خودمان خوردیم..بد خوردیم..سال هاست میخوریم..

    خوردیم جرعه جرعه این زهر بی همنفسی را نوشیدیم..

    تا ندانند من و او..چه ها کشیدیم..و نگفتیم و خندیدیم که خانه ما از درون اب است بیرون افتاب..

    میدانی حتی راهی برای جازدن وباختن نداشتن یعنی چه؟؟میدانی چاره ای جز پیشروی و حرکت نداشتن یعنی چه؟

    زندگی مرد میخواهد..مرد میخواهد سال ها هرروز با این درد ساختن..هرروز زهر از دست عزیزانت خوردن..و تواین را نمیفهمی!ونخواهی فهمید..که چه میشود یک دلمرده سال ها دلش هوس غربت کند..

    توکه...

     

     

     


    دریافت

     

    +برای چالش ایشون:)میشد جور دیگری نوشت ولی من به یه تخلیه ذهنی نیاز داشتم 

     

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷

    وقتی نهال بودم(چالش)


    وقتی نهال بودم تمام هم بازیام پسر بودن..

    معمولا نهال شیطون و بی سرو صدایی بودم فقط به ثانیه ای غیبم میزد و زمانی که پیدام میشد و یه گوشه مینشستم

    باید میفهمیدن یه جایی دست گل آب دادم!

    از انداختن روسری توی چراغ واتیش زدنش تا با سنگ زدن پسرعموی دخترعمم چون زده بودش.. اونموقع ها خیلی دوسش داشتم:|

    از رنگ کردن سرتاسر دیوارای خونه با رژ24ساعته قرمز

    مامان علاقه داشت به موهام گیره بزنه اما گویا من علاقه نداشتم و به شب نرسیده گیره گم میشد تا یه سری تلویزیون خراب میشه و تعمیرگاه تلویزیونو با یه پلاستیک گیره و کش پس میده! 

    از شجاع بودنم و از سه سالگی تنها خوابیدنم توی اتاق مجزا

    ازینکه بدم میومد کسی بغلم کنه..

    اینکه انقدر روسریمو محکم میکردم که کبود میشدم

    از لباسای نویی که برای یه مهمونی مهم پوشیدن تنم و درست ربع ساعت قبل مهمونی پریدم تو گلای پارک و...بعد هم مراحل نوازش:|

    از اینکه هرشب به بابام قبل خواب میگفتم بابا ساعتتو کوک کردی؟آب خواستم بهم میدی؟دستشویی داشتم میبریم؟

    البته ناگفته نماند گاهی جای اب و دسشویی عوضی میگفتم:|

    تا بازی با پسرا و رفتن بالای درخت وگیر کردن و التماس کردن:))نخندین مورد داشتیم ازهمون موقع ها شیفته این خصایصم بود:|

    ازینکه هرجایی بلایی سرم میومده که زخمم بشه حتی محال بود گریه کنم!

    تا فرار از مدرسه..البته فقط یه مورد بود اونم اول دبستان

    تا اذیت سگ و فرار از دستش!

    خشک کردن پروانه ها..علاقه به حیوانات..

    له کردن مورچه ها و تلاش برای درمانشون پس از شکستی کمرو پاهاشون:|

    تا بردن آبرو موقع مهمونی با گفتن عههههه اینا چیه ما نخوردیم؟:|

    با خندون مادرا تو جامعه القران با اون سخنرانیام:|

    از کمک کردن به پسرا تو مهد کودک وتشویقشون به شیطنت و جریمه شدنم توسط مربی(دستا و یه پا بالا:|)

    ازینکه عمه از دختر داشتن و دخترا متنفر بود ولی منو انقدر دوست داشت که تالباس میخریدم بغلم میکرد ببره خونه جاریاش پز بده:|وکلا نصف روز بغل عمه میرفتم گشت زنی:|

    اینکه جوجه رنگی مورد علاقمو یه شب گرفتم بغلم صبح بیدار شدم پوستر شده بود:|

    تا فرار کردن از دست شاگردای بابام و گم شدنم..

    اینکه تا دوم دبیرستان پسرونه پسرونه بود موهام خودش بازگوی روحیاتمه...

    خلاصه این بود روحیات من وقتی نهال بودم..نهال بودما نهال بی آزار!:|


    +این چالش رو اووکادو عزیز گذاشتن همتونو دعوت میکنم به این چالش^_^از زمانی که هنوز نهال بودید بنویسید


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶

    مسابقه محله:|چالش طور

     

     

    بانو آنشرلی یه مسابقه راه انداختن به قول جناب غمی!البته بدون جایزه:دی

    و دعوت کردن که بلاگرا بیان و در این مسابقه گویندگی شرکت کنند تا شاید کمی از رکود و کسالت تابستون فاصله بگیریم(نقل از خود جناب غمی:دی)

    من تو فکر گذاشتن صدام بودم که این دعوت نامه رو خوندم! تصمیم گرفتم با یک تیر چند نشون بزنم:دی ولی با این تفاوت که یکم تغییر دادم توی این طرح..

    هم یه هدیه روحانی باشه!هم روایتی از کتاب زیبای خاک های نرم کوشک یا به نوعی معرفی کتاب!هم شرکت در مسابقه:)

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۰ شهریور ۹۶

    کابوس(بازی وبلاگی)



    چندوقته من یک کابوس میبینم که هرشب عموما تکرار میشه..

    درست وسط خواب و رویا یهو غباری همه صحنه رو فرامیگیره..وصدای موتوری از نزدیک به گوش میرسه..

    بعد اون غبار کم کم محو میشه و یه بز(کلیک)نمایان میشه..ومامانشوصدامیکنه:

    مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــان؟؟مامــــــــــــــــــــان؟

    اینجاست که من از خواب میپرم ومتوجه میشم باز این بیشعور اومده نصف شب پشت پنجره مامانشو صدا میزنه:|

    پسر همساده جدید میگم:|قبلا بهتون گفته بودم روبه روی خونمون و پنجره اتاقم یه اپارتمان5طبقه است!

    یه مستاجر جدید توی واحد روبه روی در خونمون اومده..که پسرش شبا نصف شب بجای اینکه دوتا پله بره بالا یا زنگ بزنه علاقه داره از پشت پنجره حرف بزنن!

    یعنی انقدر که بز  صداش کردم الان هیچ تصویری ازش غیر تصویر بز تو ذهنم نیست:|

    یه بارم اومدم برم بیرون عصر بود دیدم دقیقا عین همون(کلیک) لم داده دم پنجره داره کوچه رو دید میزنه:|

    یه روز صبحم اومدم ماشین از پارک بیارم بیرون دیدم موتورشو بافاصله4/5متری از گاراژمون گذاشته!آخ دلم میخواست دنده عقب بزنم له کنم موتورشو:|

    حیف ماشین بابام خراب میشد وگرنه محض کابوسای هرشب هم شده تلافی میکردم:دی



    +طلوع من (بانو اَسی)یه بازی راه انداختن!بانو شملیا در چالش از کابوس هایت حرف بزن مستر هاژمحمود دعوت کردن!و ما نیز به دعوت هاژمحمود شرکت به عمل رسانده ایم:دی

    ازهمینجا دعوت میکنم از خوانندگان وبلاگم که اگر علاقه دارید و براتون مقدوره شرکت کنید:دی از طرف من همتون دعوتید:ِدی

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

    چالش زبان مادری



     

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۷ اسفند ۹۵

    خاطره طوری

     

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵