۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

Come back

من  کلا یه سری اخلاقای عجیب دارم..

مثلا همین عکس پروفایل اینجا.. یا اینستام یا واتس اپم همیشه ثابته..

خط گوشیم ثابته..

اگر یه چیزیو پاک‌کنم دیگه نصب نمیکنم‌.‌

 

ولی چندماهه پشیمونم که چرا کانال پاک کردم و جای خالیشو شدیدا حس میکنم..

اینه که باز کانال زدم.اگر دوست داشتید خوشحال میشم😊

https://t.me/its_me_upgrading

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱ دی ۰۳

    روزنوشت

    1

    دلم برا طعم سیب زمینی سرخ کرده های مامانم وقتی پنجم دبستان بودن تنگ شده،

    میخواستم برم اردو برام درست کرده بود روش پنیر پیتزا زده بود با سس قرمز الان ۱۵/۱۶ سال گذشته و دیگه اون طعم تجربه نکردم!

     

    2

    دیروز مراسم ختم یکی از اقوام بود و چون یجورایی بزرگ خاندان بودن همه باهم رفتیم درنتیجه بچه های کوچیک خواهر همسرمم بودن.. واسه تلطیف فضا داشتیم ۲۰ سوالی بازی میکردیم من انتخاب کردم 

    جانداره؟

    من:نه بی جانه!

    دخترک:حاجی فلانی!

    من:میگم بی جانه!

    دخترک:خب اونم بیجانه دیگه

     

    3

    اتوبوسای جمهوری به سمت پل کریم‌خان خلوت ترن سوار شدم منو یه خانم بودیم فقط توی یک ردیف من سمت راست اون سمت چپ.. ایستگاه بعد یه خانم سوار شد توی این هوای سرد دمپایی پاش بود پاهای سیاه و کثیف یه بافت فرسوده تنش بود و شلواری که پاش بود ازین شلوارایی بود که بیمارستان به مریض میدن.. یه ماسک داغون هم روی صورتش بود..

    کنار اون خانم نشست سعی کردم اهمیت ندم بهش .. تو ذهنم اومد شاید گداست

    هیجان داشت انگار و تیک عصبی یهو بی اختیار میپرید و دستاشو تکون میداد میپرید..

    تو ذهنم اومد احتمالا مجنون هم هست..

    کم کم با خانومه شروع کرد حرف زدن همراه با همون تیک ها دیدم پشت بند انگشتاش جای زخم و خون مردگیه..

    حدس زدم شاید از بیمارستان یا آسایشگاه فرار کرده زده بیرون..

    داشت از خودش میگفت و یهو اشاره کرد به امام حسین وشروع کرد در مورد امام حسین(ع) صحبت کردن

    گفتم شاید میخواد بازارگرمی کنه..

    یک آن شروع کرد انگلیسی صحبت کردن.. یکم که گذشت آلمانی حرف زد..

    بعد از پسرش گفت که آلمانه...

    حالم بد بود خیلی بد..

    دوباره نگاهش کردم.. همچنان داشت به انگلیسی حرف میزد با همون تیکا..

    گفت من چندتا زبون بلدم..

    احساس غم و ناراحتی نسبت بهش داشتم.. به مسیری فکر کردم که همچین ادمی رو به این روز کشیده..

    و حالم بد بود خیلی بد..

    اومد پیاده شه خانومه گفت سرده لباس نپوشیدی درست پول نمی‌خوای؟

    گفتم به آقام امام حسین قسم دارم نداشتم بهت میگفتم. نگرانم نباش

    و رفت...

     

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۴ آذر ۰۳

    تغییر

    جدیدا وقتی به خودم نگاه میکنم حس میکنم کاملا با یه آدم جدیدی روبه رو هستم..

    انگار بلوغ و رشد و البته تقلیل رفتن رو در جوانبی دیگه حس میکنم..

    حتی یکسال اخیر حتی شش ماه اخیر میتونم بگم سرعت تغییر و پختگیم خیلی زیاد بوده! یجورایی به یه آگاهی درونی خاصی از خودم رسیدم و البته خیلی جاها هم دستم اومده هنوز چقدر بچه و نابلدم.. ولی میتونم بگم ظرف یکسال گذشته یه سری باگ های بزرگمو پیدا کردم دست روشون گذاشتم و الان حل شده است.. 

    یه سری از گره های ذهنی دردناکمو پیدا کردم و حالا رهام..

    حتی در مقابل خیلی چیزا گارد شدید و ترس داشتم ولی الان به پذیرش رسیدم..

    یکم خودخواه تر شدم یکم عصبی تر که نتیجه زندگی تو جامعه ایه که نیاز داری هوای خودتو اول داشته باشی.. درکل مثل همه تغییرات جوانب مثبت و منفی زیادی داشته..

    ولی برعکس گذشته که نمیفهمیدم چی میخوام یا چرا اینجوریم نسبت به خیلی از احساساتم به آگاهی رسیدم..

    قبلا یه سری چیزا مثل سوهان روحمو خراش میداد و نمیدونستم چرا نمیتونم رها کنم! ولی الان نسبت به خیلی هاش کنترل دارم..

    و نسبت به یه سریا دیگه اگاه شدم و دارم سعی میکنم درخصوص اونا هم به پذیرش وکنترل برسم..

    یجورایی اسفند پارسال تو موقعیتی قرار گرفتم که دو ماه قبل ترش تصور ده لول ازون آسونترش برام کابوس بود..

    ولی اسفند تو شرایطی پیچیده تر و سخت تر اروم بودم...

    دوباره امسال سعی کردم با چیزایی روبه رو شم که برام تروما بود.. ولی نه تنها بهش فکر کردم بلکه پذیرفتمش براش برنامه ریزی کردم و برای خیلی از جوانب احتمالی اقدام کردم و به خودم فرصت امتحان دادم..شاید وقتی باهاش مواجه شم چیزایی جدیدی از خودم ببینم و بفهمم هنوز خیلی گیر دارم ولی میدونم نسبت به گذشتم ترکوندم..

    از الان به بعدم نمیدونم چی پیش میاد و چی میشه میدونم هنوز خیلی باگ ها دارم که باید حالا حالا روش کار کنم ولی ته دلم خوشحالم که تونستم و تلاش کردم برای انقدر تغییر کردن:)

     

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ آذر ۰۳

    رهایی

     

    ظهر که اومدم خونه یهو بی اختیار سر یه مسئله الکی عصبی شدم و قاطی بودم.

    اونم بعد چندتا سوال فهمید چیزی بیرون پیش نیومده و مورد خاصی نیست و با یه لبخند صلح آمیزی گفت: پس من ترجیح میدم فعلا آفتابی نشم..

    منم سر تکون دادم و تائید کردم که تنهایی نیاز دارم..

    ناهار اماده کردم خوردیم و اومدیم یکی دوساعت بخوابیم و یکم آروم تر شدم ولی باز تو خودم بودم...

    دستشو گذاشت رو سرم و گفت داغه یه لبخند بی جون زدم سعی کردم بخوابم 

    +گاهی حس میکنم الانه که سرت بترکه!

    _از داغی؟

    +از فکر! انقدر فکر نکن به خودت سخت نگیر..شل کن!

    به خودم اومدم دیدم راست میگه کاش میشد انقدر فکر نکرد خیلی چیزا رو رها کرد رها!

     

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۸ آبان ۰۳

    این پست شاید به زندگی متاهلیت کمک کنه

    من بنا به شرایط کارم و ارتباطم با خانوم ها صحبت و درد ودل های زیادی میشنوم..

    یعنی به واسطه کارم اون تایمی که مشتری پیشمه برای اینکه کلافه نشه حرف میزنه باهام غالبا..

    می‌خوام بگم طی این سه سال  درد ودل خانوم ها و دل شکستگی و گلایشون از همسراشون توی سه حوزه خلاصه میشه که به ترتیب اولویت میگم!

     

    تشکر نکردن و نادیده گرفتن زحمت هاشون..

    کمتر خانومی دیدم که ازین موضوع دلگیر نباشه... خیلی هاشون میگن ما قید کمک هم زدیم فقط دلمون خوشه به قدر دانی به یه عزیزم میدونم چقدر زحمت کشیدی،

    غالبا چی میگن میگن انقدر ساله با شوهرمون زندگی کردیم با همه چیش ساختیم ولی هنوز فکر میکنه اگر یه دستت درد نکنه بگه من پررو میشم!

    یا خانم های شاغلی که میگن خسته از سرکار میایم و آشپزی و کار خونه و... ولی دریغ از یه تشکر کلامی دریغ ازینکه متوجه خستگیمون بشن.. وقتیم میگی بابا منم سرکار بودم میگن تو خانم خونه ای فرق داری! یا مثلا چی کار کردی مگه؟

    یه دیالوگی بود میگفت:زن جماعت خر دو کلوم عاشقانه است و مردا ازون خر تر که اون دو کلومم نمیگن!

     

    عدم همدلی و همراهی

    چقدر خانمایی دیدم که زیر بار فشارهای زندگی فرسوده شدن.. خانومی که سرکاره خرید خونه میکنه بچه داری میکنه کار خونه میکنه بچه هارو کلاس میبره و میاره و نه تنها کسی تو خونه چه از بچه و همسر ملاحظه نمیکنه و  نه تنها کمک این بنده خدا نیست که حداقل کارهای شخصی خودشو هم انجام نمیده..

    و تا چیزی میگه میگه من سرکار بودم من خستم، و حتی شاکی میشن که چرا به من گفتی یه لباس جمع کن. یا امروز تو بچه هارو بیار

    و شاید باورتون نشه احترام گذاشتن به مادر و کمک کردن به مادر رو بچه ها از پدر یاد میگیرن! و ااین یادگیری اگر پسر باشه بعدا در ارتباط با همسرش و اگر دختر باشه در ارزشی که برای زنیت خودش تو ذهنش داره تاثیر مستقیم داره

     

    عدم تطابق و پذیرش

    اینو غالبا خانوما در ارتباط با خانواده همسر یا تربیت بچه هاشون دارن.. اونجایی که پدر عادت های درونی و اخلاق های درونی‌ اشتباه خودشو در تربیت بچه پیاده میکنه و یا نمیپذیره اشتباه میکنه و یا اگرم بپذیره توجیه میاره و اصلاح نمیشه.. یا در ارتباط با خانواده ها حریم شخصی زندگیشونو نمیتونن رعایت کنن.. خیلی ازین موارد میشه آموزش دید میشه با چند جلسه مشاوره برطرف کرد ولی آقایون میگن:من پول بدم به من بگن این کارو نکن؟من خودم یه پا مشاورم! من به این چسزا اعتقاد ندارم، تو رفتی مثلا چی شد؟ و یا دست به تحقیر مشاوره رفتن خانوم میزنن که تو مثلا چی شدی؟

     

     

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۲ تیر ۰۳