این روزا شبیه یه توفانه، که راحت میتونه از ریشه درت بیاره..

احساس بی ریشه بودن خیلی حس بدیه.. اینکه خودتو وسط شلوغی گم کنی..

کلافگی حس بدیه...

امیرحسین دوسالشه مریض شده بود مطب دکتر حالش بد بود کوفته بود ولی نمیخواست به این کوفتگی تن بده ولی نمیدونست چجوری؟

داد میزد آخه من چیکار کنم؟؟؟

کلافگی بنظرم این شکلیه. مدت هاست اینجور وقتا خودمو امیرحسین دوساله ای میبینم که کلافه است و نمیدونه باید چیکار کنه..

امروز سالن بحث ظلم به اسم اسلام بود یکی میگفت نرید مراسما تا اینا اینو تو بوق و کرنا نکنن.. گفتم به این فرمون پیش بریم بخاطر اینا باید کل اعتقاداتمومو  ببوسیم بزاریم کنار پس!نمیشه که..

فکر مهاجرت فکر عجیبیه شبیه چاقو دوسر تیزه شبیه همون کلافکی اخه من چیکار کنم..

یه سرش فکر آینده آرامش بیشتر و پیشرفت و بچه آینده و... است، یه فکرش اما خانواده.. تصور دور شدن از خانواده و هزار فکر دیگه همین الان میتونه اشکمو در بیاره.. به بازگشتی که شاید عزیزات نباشن..

یه روز سفت و سخت میشم که رفتن بهتره، شب با فکر کردن به عزیزام کلا با اشک منتفیش میکنم

الان که زیر آسمون خدا نشستم و نسیم خنک میوزه..

با خودم جوشن زمزمه میکنم.. و حس می‌کنم چقدر امیرحسین دوساله ام

چقدر دلم میخواد وسط این توفان خدا بندم کنه به یه جای خوب..

خدایا ما ریشمون خیلیی سست تر از ادعامون بود، ببین منو سرگردونم کلافم..

مارو بند یه ریشه محکم کن...