این روزا سگ سیاهی افسردگی با یه دسته گرگ وحشی انگار همدست شده زده به قلب مردم

سعی میکنم ازش پیش همکارا حرف نزنم ولی وقتی پیش هرکدوم میشینی میبینی همشون همینن ...

یجورایی انگار تعادل دلخوشی و سختی بهم خورده... شایدم نگاه ما به نیمه خالی زیادی خشک شده...

فقط با خودم فکر میکنم شاید این روزا همون روزایی که باید خودتو هول بدی سختی بکشی. خلاف میلت در تکاپو باشی تا بگذره...

و همینجوری دارم میگذرونم.

امروز یه مشتری جدید اومده بود یکم اذیت کرد تا کارش انجام شه ازونور یه مشتری دیگه اومده بود و انگار شش ماهه به دنیا اومده بود و مهلت نمیداد کار مشتری زیر دستم تموم شه..

جالبه اخر کاری به همکارم میگفت ماشاالله این خانم چقدر ارامش داره و آروم برخورد میکنه با مشتری

جالبه بگم این خانوم آروم امشب تولد دعوت بود و یکساعت داشت اماده میشد ولی کمتر از پنج دقیقه به رفتن حس کرد تو اون مهمونی جایی نداره و نرفت.. و خب الان که داره این متن مینویسه در کنار این سگ افسردگی برا خودآزاری بیشتر به خودش یادآوری میکنه که حسش درست بوده و کسی زنگ نزده ببینه چرا نیومده:)