1

رفته بودیم خونه قدیمی دایی همه دور هم که در کوه دشت  تفریح کنیم،ناهار خوردیم اومدم فرارکنم که خاله ها دستمو گرفتن گفتن برو اشپزخونه پیش فاطمه!
دوست ندارم کسی بهم بگه فلان کن،گاها حتی شده تصمیم انجام کاری داشتم اما وقتی بی خواهش و لطفا گفتن فلانی این کارو کن از رو لجبازی انجام ندادم
یکی دوتا ظرفم که نبود..بدتر ازهمه این بود که خاله کوچیکه دراون لحظه میومد دستور میداد:|
تموم که شد اومدم از جلو مامان ودوتا خاله اخری(سه تا دختر اخرن و باهم خیلی صمیمی)دیدنم و گفتن:به عزیزم خوبی؟
منم با اون نگاه خاص خودم اینجوری 😒نگاهشون کردم که فقط سه تایی زدن زیر خنده!
هرروزتان نوروز؟؟


2

با دختر دایی نشسته بودیم رو تپه که نمیدونم بحث چی شد که گفت اینا همه از مغرور بودنته!
گفت قدیما انقدر بدم میومد فرزانه میرفت ظرف بشوره ولی تو نمیرفتی از جات تکون نمیخوردی(اون فرد مذکور فقط برای خانم جلوه دادن خودش و ازین اداها ظرف میشست که ازین کار بیزار بودم،وفقط وقتی میدیدم کسی دست تنهاست کمک میدادم)
بعد میگفت همش تو دلم میگفتم دختره ی بیشعور مغرور:|حتی زمینم میخوره از دردم میمیره از غرور خم به ابرو نمیاره:|
من:|

هرروزتان؟:|


3
عاغا هیچکس عیدی نداد!
گمونم فامیل ما همه کپشن نه_به_عیدی زدن:|
اهای اونایی که هرسال 500/600تومن عیدی می گیرید!میخواستم بگم ازتون بدم میاد:)))
ولی از دل برود هرانکه عیدی ندهد!

نوروز؟:/هرروز؟


4
تعجب برانگیز ترین مورد عید امسال یکی از پسر عموهام بود که علی رغم همشهری بودن3سالی بود ندیده بودمش بلکم بیشتر
قبل اون ما فقط باهم دعوا داشتیم وکلا باهم متفاوت بودیم..
از لجبازیا و ازاردادنای دیگه که بگذریم همیشه جلو همه به من میگفت حاج آقا منم صداش میزدم حاج خانم:|
کلا از زمین تا اسمون عوض شده بود:|اصن یه وضعی