1

بالاخره موفق شدم در جهت شادی و تفریح روح به مناسب روز دختر

فردا شب با همسایه هابریم شهربازی😁👌

مامان زنگ زد گفت یه سالادالویه ای می زارم باهم بخوریم،بعد که قطع کرد رفت بیرون

یکی از همسایه ها اومد در خونه یکیم زنگ زد که نه من درست میکنم:|

فک کنم فردا شب ماییم و سه تا قابلمه پر الویه:|شهربازی غذا میدیم:))


2

میخواستم بگم که،دچار احساس نارضایتی از خود شدم..

یه مدت اوضاع بد بود،و چپ و راست نیش و کنایه میشنیدم!همه که خیلی خیرخواه بودن و میگفتن شانس در خونشو زده و لگد داره میزنه به بختش هی با زبان کنایه سعی در منصرف کردن من در جواب منفی داشتن

بماند،

ولی خیلی حرفایی که چندین سال پشتم میزدن،این اتفاق باعث شد خودمم بفهمم

و چقدر حس بدی داشت..و باعث شد یه حس از خود ناراضی بودن شدیدی از خودم در قبال زحمات خانوادم داشته باشم

خصوصا بعد صحبتای چندروز پیش مادرم.. وتا یه مربی موفق نشم،تا یه آرایشگر حرفه ای نتونم بشم،تا یه مترجم خوب نشم این حس بغض آلود میخواد خفم کنه!حتی الانم که دارم مینویسم اشکام داره بی اختیار میاد،

خدایا خودت کمکم کن دلشونو شاد کنم،مایه ی افتخارشون باشم!


3

باید یه سری تکنیک چگونه یک آدم بیشعور را نبلعیم یاد بگیرم😁😂

باور کنید من ادم پرخاشگری نیستم،اتفاقا توی اجتماع و آدمهایی که باهام در ارتباطم بپرسید میگن یه ادم به شدت ارومه که همیشه لبخند رولباشه!

ولی خب بیشعوریه بعضی ادما و فشارای این چند وقت باعث شده یکم رد بدم😁

بدم میاد ازین آدما که کارت دارن عین کنه تو زندگیتن و کارشون تموم شد دیگه جواب تلفنتم نمیدن و پیداشون نمیشه و قول و قراراشون یادشون میره!

خب داشتم میگفتم،چگونه خشممان را کنترل کنیم!؟و مثل یک ببر ننماییم؟:دی