گلویش آه بندان بود،مدت ها بود که هرچه میکرد خنده به لبانش نمی آمد،درست شبیه یک پیراهن خاطره انگیز قدیمی که حالا قواره تنت نیست!
میخواست رو پاهای شکسته اش بایستد اگر درد میگذاشت..
نگاه معصومانه ی خواهرو برادر کوچکش،آرزو های در دل مرده اش بغض سنگینی بود که خیال رفتن نداشت
مدت ها بود که حرف نمیزد،کلمات در گلویش خشکیده بودند..
بیشتر از همه مدیون غرورش بود که اشک ها را در پس پرده چشمانش نگه میداشت.
که اگر بغضش میشکست یک کوه غم فرو میریخت،یک عمر آه..
نمیدانست چه چیزی درست است اما میدانست باید بروند..
انگار یک شبه قیامت شده بود..
دور تا دورش گرگ هایی را میدید که از بوی خون زخم آهویی که به مشامشان رسیده بود مست شده بودند
نگاه های کثیف مردان و کنایه های چرکین زنان..اتهام و حکم تلخی که روح دخترک را خنج میکشید
هنوز هم یاد آن شب بغضش را جری میکرد..
نیمه شبی که تمام داشته ها ورویاهای دخترانه اش را گذاشت..
دستمال یادگاری پدر را به صورت بست..
تا از تمام داشته هایش چشمایی به رنگ دریای یادگار مادر بماند..
نیمه شبی که با خود عهد بست آخرین شب آوار اشک ها و بی کسی هایش باشد..خواهر کوچک ترش را درآغوش گرفت و دست برادر را گرفت و آن خانه را با آرزوهایش رها کرد..
صدای دو زن آنطرف تر او را به خودش آورد
*کارگر است،کسی نمیداند ازکجا آمده اند،خرج خواهر و برادرش را در می آورد
-آرام میشنود،خوبیت ندارد!
*نترس طفلکی کرولال است،دستمال دور سرش را میبینی؟زن همسایه می گفت صورتش در آتش سوخته،چهره کریهی پیدا کرده برای همین همیشه دستمال میبندد..
-مرد بیچاره..گرد غبار و خاک و خاکستر تمام صورتش را پوشانده!اما چشم هایش انگار دریاست..
دیگر چیزی نشنید..جایی در اعماق روحش درد میکرد...گلویش آه بندان بود اما،باز هم مدیون غرورش بود...که اگر چشم هایش..آه چشم هایش..
+برای سخنسرا.تصویر دوم..