1

فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
من😐
+آره لعنتی ول کن:|


2

بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدم😐ازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
بعد در حالی که چشام به سیب زمینی بود مامان برا خودش برداشت به بابام تعارف کرد و بعد گذاشت جلوی بشقاب پسر دایی و گفت عمه بخور😐
من که حرصم گرفته بود بدون توجه به آدمای سرسفره با حرص  به مامانم گفتم نمیشد اول به من بدی بعد بزاریش اونطرف؟:|
یهو نگاه کردم دیدم پسردایی درحالی که دستش داخله سیب زمینیاست در کسری از ثانیه گیج نگام کرد و بلافاصله خندید و سرشو آروم تکون داد،یه تیکه سیب زمینی شکست برداشت و باقیشو داد دست مامانم
احتمالا هم تو دلش گفته،بیا،بیا بخور گشنه:|
ضایع شدم،ولی وقتی دیدم دست مامان دراز شده و داره سیبارو میاره طرفم پیش خودم گفتم ارزششو داشت که یهو پسر خاله پسر دایی و دخترخاله ی به ترتیب5،5 و2.5سالم گفتن ماهم میخوایم و ادامه ته دیگه در ظرف اونا خالی شد:|


3

داداشم از پای بازی پا شد متفکر،میگه فک کنم روابط خانوادگی بهم خورد،میگم چرا؟میگه ابوالفضل تیر خورده بود بهم گفت بیا بهم جون بده ولی نرفتم گفتم دارم تو اتاقارو میگردم برا جون ولی دروغ گفتم، پشت بوم قایم شده بودم داشتم نگاش میکردم😐