یوقتایی جوری سردردم که بغض راه گلومو میبنده،میدونم میتونم اشک بریزم ولی میگم اشک فایده نداره...

یاد وقتایی که میترسم و میدونم عاقبت باید برم تو دلش میوفتم همون لحظه که با ترس میرم تو دلش،همونقدر منطقی..

بدیش اینه برعکس بقیه که وقت درد صداشون در میاد و آه و غرو داد و نمیدونم هرکاری که بشه حواس بقیه رو جلب کرد، من به شدت مظلوم میشم و ساکت، حتی در بدترین حالتم جیکم در نمیاد..

مثل امروز که وقتی حدودای ساعت پنج رسیدم خونه درازکش افتادم و هنوز مانتو و چادرم روی مبله و باقی لباسا تنم،و نتونستم تا بالا برم و بزارم،نه چیزی خوردم نه خواستم.. مثل امشبی که میدونم از درد خوابم نمیبره و صدامم در نمیاد و شاید عاقبت نصفه شب برای یه ذره آرامش و فرار از کلافگی درد و بی خوابیش راضی شدم و پناه ببرم به مسکن..

راستی این چه حس درونیه عجیببه که باعث میشه من انقدر جلو درد تخس باشم واسه داشتن هرنوع تسکینی مقاومت کنم و سکوت کنم..جیکم درنیاد

گفته بودم وقتی چه از درون چه بیرون درد عمیق دارم خیلی مظلوم و ساکت میشم؟ این یعنی دیگه ازون آستانه هم رد شده و نایی ندارم.. وگرنه اگر یکم کمتر بود که نا داشتم درد عصبیم میکرد نه مظلوم و بی صدا..

واقعا چرا؟