پیرو پست قبل که گفتم دختر خالم از بله برون اومده..وبعداز تلاشش برای چپاندن(فروکردن) نصف ساندویچ به حلق بنده:|

داستان خواستگاری روتعریف کردن..

عروس که تفاوت سنیش با داماد۱۱سال بوده پدرش۷سال پیش فوت میشه..

چندماه پیش فردی(پدردختر)به خواب پسر میاد و میگه یک امانتی دارم امانت دارهستی مواظبش باشی؟

جریان این خواب های ادامه دار به حدی میرسه که خواب و خوراک از آقا پسر که پسری مذهبی و متدین هست(درحدی که نصف سال روزه است)میگیره..

براش یه گوسفند نذرمیکنن تا شاید این خواب های شبانه دست از سرش برداره..

مدتی میگذره تا آقاپسر خواب میبینه همون آقا با یه مرد غریبه به مغازش(خیلی پولدار هم هست)اومدن..

آقا(پدرعروس)هیچی نمیگه ولی مردناشناس همراهش میگه از پاره ی تنش مواظبت میکنی؟؟امانت دارخوبی هستی؟؟

تقریبا همه ازحال و روز خراب اقاپسر خبر داشتن تا اینکه زنگ میزنن قم و باچندین نفر صحبت میکنن

که درجوابشون میگن

خانواده اون آقا رو پیداکنید ببینید دختر داره منظورش از پاره تن احتمالا فرزنده ..

میگردن دنبالشون وبلاخره پیداش میکنن ومیفهمن این آقا۷سال پیش مرده و یک دختر داره!

زنگ میزنن و جریان میگن و بهشون میگن که باید برید خواستگاری منظورش از امانت داری این بوده با دخترش ازدواج کنی!

آقا پسر میگه اگه قبول نکردن چی؟که درجوابش میگن این دینیه که گردنته تو خواستگاری برو..

وخواستگاری میرن و بعد ازتعریف داستان و جریان توی مراسم همه گریه میکنن وسرانجام قبول میکنن..

آقا پسر مذهبیم فقط میگه نمازتو بخون حجابتو رعایت کن دیگه هیچی ازت نمیخوام:)

 

چندوقت دیگم عقدوعروسیشون باهمه..

خیلی جالب بودا بنظرم:دی

گوش کنید:)


 

 

#شاد-باشید:)