1

خاله از حرف های حرص درآره بعضی از افراد فامیل میگفت..

منم داشتم میگفتم که محل ندید بیخیال..فلانی الان بچه داره زندگیشم خوبه و..ول کنید این حرفارو ارزششو نداره

برداشت گفت باشه مامان بزرگ:|


2

خواهر کوچیکه موردی که تعریف کردم خواهر بزرگشو چطور شستم بخاطر حرفایی که پشتم گفته بود اومده بود..

لبخند زدم فقط دست دادم..

و تا مادامی که حرفی نمیزد که مخاطبش من باشم نگاشم نکردم..اما وقتی صدام میزد بالبخند جواب میدادم..

وقتیم خواست کمک بده هرچی اصرار کرد گفتم نه مرسی..

تمام مدت معلوم بود به شدت معذبه و من خیلی عادی بی تفاوت با یه لبخند رفتار کردم!

یحتمل خوب درجریان شستشوی خواهر گرام بودن!دیگه تنبیه بسه حساب کار دستشون اومد:)اخرش که مامان گفت چرا انقدر زهرا معذب بود جلوت دلم سوخت


3

اومدم به بابا میگم دستبندم(دریافت|)ببند!

دستبند خودش به خودی خود خیلی ظریفه دستای منم..

حالابابا تمام تلاششو میکرد نمیشد یهو برداشت گفت:بابا تو که میدونی من با این دستای ضخیم نمیتونم اینو ببندم

مامان گفت:رفتی دستبندتو بدی بابات ببنده؟بابات سر سفره یه ساعت نتونست برامن ببنده دستش میلرزید

میگم:خب اونکه از ذوق بوده^_*دوست دارم بابا ببنده

باباکه کنار کشیده بود با این جمله خواست خودی نشون بده و بگه میتونه، درکمال تعجب تونست دستبند ببنده 

چنان ذوق زده شدم که رفتم جلو مامان دستمو بردم جلو چشاش گفتم:اووم اومم دلت بسوزه(باحالت فخرفروشی بچگونه بخوانید:|)


4

میگفت ازدواج میگفتم ازدواج مسئولیت داره بنظرم شاید زوده..

الان نگاه میکنم کلا مسئولیت مهمون و بقیه بامنه و همه کارای خونه از ظرف شستن و گردگیری و...هرکار تمیزکاری خونه که فکرشو بکنید دارم انجام میدم

امشب مهمون داریم از صبح کار میکنیم الان دیگه بالش گذاشتم پتو کشیدم روم گفتم:دست به من بزنید جیغ میزنم:|


5

به مامان میگم خسته شدم اا:|اصلا من ازین خونه میرم:|

_خب برو:|ولی کجا به سلامتی؟

+:|خونه شوهر

_خب برو به سلامت..

:|