گاهی سراغ کنج تنهایی هایت را بگیر..همان گوشه ای که گاه سکوتش روح آزرده ات را خنج میکشد،همان جا که مثل کودکی در خود مچاله میشوی و مظلومانه در تب بی هم نفسی میسوزی..بی تاب شانه ای بی منت،تا در گرمای آغوشش باران شوی و بغض هایت را بباری..
همانجا که دلت پر میکشد برای کسی که باشد!کسی که بلدت باشد و سرت را به سینه اش بچسباند و صدای قلب مهربانش،این دیوانه را جان دوباره بخشد..
داشتم میگفتم..
گاهی باید گوشه ی دنج تنهایی هایت بنشینی..
خیره به جایی شوی و ساعت ها غرق در فکر،کوچه پس کوچه های دلتنگی را،ورق به ورق زندگی را،قطره قطره ی اشک ها و بغض های فروخورده رابا تمام دلشکستگی هایش پشت سر بگذاری و دور شوی..
آنقدر دور که در متروکه ترین خیابان خیال به بن بست خودت برسی..آنجا که تا فرسخ ها رهگذری هم نیست..همانقدر دورافتاده..
همان را میگویم،همانجا که خودت را مدت هاست گذاشتی و هوای ادم ها و خیال دنیا فکر برگشت را از یادت برد..
بن بستی با تک خانه ای قدیمی که تنها ساکنش هرروز چشم انتظار کوچه را اب و جارو میکند..تا مبادا بوی مرگ بگیرد یا آنقدر بی روح شود که وقتی آمدی خانه خویش را نشناسی و باز گردی..
چشم هایش کم سو شده ولی،بو که بکشی بوی امید مشامت را نوازش میدهد...
در خانه را،فارغ از دنیا و نامهربانی ها رفتن ها شکستن ها بزن..پابه خانه دل خودت بگذار،پیش از روزی که دیگر سوی چشمانش برود..
گاهی،فقط گاهی نه بی قرار کسی،که دلتنگ خودت باش



+فقط خواستم بنویسم..نمیدونستم از چی بنویسم ولی میدونستم دلم برای نوشتن تنگ شده

این عکسو هم به شدت دوست دارم:)نمیدونم چرا