در پس این ظاهر آرام و معمولی روح دخترکی از سوز سرما درحال یخ زدن است،مردابی که آرام به کام نابودی میبردت..
نه رعشه و نه لرزشی...نه دست و پا زدنی که از غمش تا صبح بیدار نگهت دارد!
یک جور مرگ تدریجی ..
تنها سرگیجه و بی قراری های بی دلیلی را میچشی که هربار از درک چرایش عاجز می مانی..
باید آخرین توان را در پاهای خسته ات بریزی..
باید اینبار تا آخرین نفس بروی..
باید میان این راه پر از تلخی زندگی به خودت برسی..
و خود را که ازین سردرگمی چون کودکی گمشده میدوی..
غافلگیر کنی!
یک آن،یک حرکت..
دست های خودت را بگیر..
تا این حرکت بی اختیار به سمت نابودی را پایان ببخشی..
یک آن،یک حرکت..و پایان کابوس
چشم باز کنی و زمزمه ای وجود بی قرارت را آرام کند..
آرام باش،آرام باش...آرام

 

+دوسه سالیه..آروم آروم عوض شدم..،کلا متفاوت با گذشته!ساکت آروم.کم حرف...
این روزا علاوه بر اون سکوت و آرومی..کم طاقتم..بی قرار...نمیدونم چرا..ولی خوب نیست..اصلا خوب نیست!
++کی بود میگفت پست ندارم؟؟

 

 

 

 


دریافت