عصری به زینب فاطمه پیام دادم که بیاین بریم برای من خرید!

زینب و فاطمه دوستای دبستانمن!یعنی انقدر دوستیمون قدمت داره:)

حتی سر سفره عقد زینب منو فاطمه بالا سرش اون پارچه سفید گرفتیم تا بله گفت:)

حتی یه عکس دارم از اول دبستان من و زینب کنار هم با اون قیافه های شیطونو خندون نشستیم!

خلاصه داشتم میگفتم فاطمه از دانشگاه زینبم از خونش اومد تا منو همراهی کنن..خیلی گشتیم!

فاطمه کفش خرید!

زینب مانتو خرید

من هنوز داشتم ادامس میجویدم:/

من:خداروشکر من گفتم خرید دارم اوردمتون خرید مگرنه شما چیکار میکردین؟:|

اونا:))))

خلاصه اخرین نفر واخرین خرید خرید من بود!

بالاخره پسندیدم!البته طوسیشو میخواستم برام گشاد بود-__-دیگه سورمه ایشو گرفتم..ببینید

بعد شوهر زینب اومد دنبالمون!

منو فاطمه عقب مشغول خاطره تعریف کردن و خندیدن بودیم زینبم از جلو داشت بهمون میخندید!

داشتم حرف میزدم که محمدعلی(شوهر زینب)پشت چراغ دستشو گرفت و با لبخند ونگاه حالشو پرسید..

ساکت شدم

_چی میگفتی؟

هیچی یادم نبود..یه حس داشتم..یه حس عجیب شاید رگه هایی از دلتنگی و گرفتگی..

سعی کردم به روی خودم نیارم واقعا دیگه یادم نمیومد چی گفته بودم.. اما برای اینکه ضایع نشه بحث عوض کردم..

نمیدونم اون حس چیه که هنوز حسش میکنم..ولی میدونم برای زینب رفیقم از صمیم قلب خوشحال بودم و هستم وارزوم خوشبختیشه:)