1

با مامان به سرمون زد بریم بگردیم سر از بازار طلافروشا در اوردیم:دی بعد تک تک ویترینارو نگاه میکردیم تا رسیدیم به یه طلافروشی که یه پسره جوون درحال چیدن نیم ست ها بود
مامان:این طلاهاش چطوره؟
من:طلاها که نه، اما اونی که طلاهارو میچینه خوبه همینو من انتخاب میکنم :))))
چند دقیقه بعد
مامان باچشماش به ویترین اشاره کرد:این چطوره؟
من:این نه،این کچله خوشم نمیاد
مامان:کوفت طلاهارو میگم
خلاصه آخرش مامان دستمو گرفت برد گفت تو ادم نمیشی😂خدا حفظش کنه


2

چندروزی بود بابا کسالت داشت و دکترو بیمارستان..
شنبه تولدش بود صبح زود رفت که بره آزمایشگاه
مامان میاد یه حرکت بزنه بابا سوپرایز شه
پیام میده:سلام میدونی امروز چی شده؟
بابا هم تو آزمایشگاه از همه جا بی خبر نگران میشه زنگ میزنه میگه چی شده؟
مامانم میگه:تو به دنیا اومدی تولدت مبارک
هیچی عااغا بابا هم تلفن قطع میکنه!😂😂😂
مامان که فهمیده بود بابا حرصش گرفته و عصبیه درحالی که سعی میکرد جلو خندشو بگیره میگفت به من چه مادرت گفت صبح زود به دنیا اومدی😂😂


3
من کلا با خواستگاری و ازدواج و جهازو مقوله های این چنینی حال نمیکنم:|کلا هیجانی ندارم:|دوستام میگن تو دیگه زود فروکش کردی:))اما برای خریدن چیزای خاص خیلی ذوق دارم!
یکیش ظروف مسی هستن!نه اون مس زرد زشتا ها:|
اون ظروف مس آبکاری شده که رنگ نقره ان با طرحای زیاد!که خب گرونم هستن:|
و همیشه میگم برام بخرین:|
مامانم یه مغازه هست انقدر رفته و ازین طفلک سوال پرسیده که این سری که رفتیم به محض ورود مامان و شناخت و احوال پرسی گرمی کرد
بعد که مامان باز شروع کرد به سوال بایه حالتی گفت من که خیلی به شما اینارو توضیح دادم میدونید که:|:))
به مامان میگم اینقدر میریم میایم که این پسره میگه،من خودم دخترتو میگیرم انقدر خودتو برا جهاز عذاب نده:))))


4

رفتیم یه جایی کاشی کاری های قدیمی داشت و البته در دست ترمیم. خیلی جذاب بودن. تک تکشونو وایسوندم توی کادر قشنگ عکس گرفتم ازشون
بعد رفتم گفتم ازم عکس بگیرن،
تو عکسایی که ازم گرفتن از بیل و کلنگ و کیسه گچ بود تا سنگ های رو زمین اما اون کاشی کاریا و نصف کله ی من نبود:|
:|


+گفتم این روزانه نوشتارو ازتون دریغ نکنم:دی