۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

خودت گل باش!

 

+امروز اینا رو برای خودم هدیه گرفتم:)صفحه اولش هم نوشتم:

این کتاب هدیه ی ناقابلی است برای دختری که علی رغم تمام نا مهربانی ها، شکستن ها و تلخی های بی رحمانه هنوز هم لبخندش را از دنیا؛ و امید، شادی و عشق را از خودش دریغ نکرده است..

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸

    شب غم تو نیز بگذرد!

     

    1

    تمام سعیمو میکنم تمرکز کنم و درس بخونم نمیشه..به خودم میام میبینم دارم میجنگم بغض میکنم گلایه میکنم
    به خودم میام یا مامان صدام میکنه میگه که داری چیکار میکنی؟ و میبینم باز دستامو زخم کردم
    شاید باید یه مدت دستکش بپوشم نمیدونم یه کاری بکنم تا بتونم خودمو کنترل کنم
    به طرز مسخره ای هربار که به خودم میام تو ذهنم یکی میدیدم که باید اون این موقع ها دستامو میگرفت و میگفت آروم باش

     

    2

    اون روز بارونی که ماشین که به سمتم میومد ندیدم و هرچند سرعتش کم بود بخاطر لیز بودن زمین بهم زد.. نترسیدم
    یا اونروز که داشتم خودم میزدم به جدول،
    یا وقتی توی مراسم تشییع گیر کردم همونجایی که مردم کشته شدن و حتی دستامو نمیتونستم بیارم بالا نترسیدم،حتی ذره ای..فقط با اقایی که روبه روم بود سعی کردیم به پهلو وایسیم که دختر بچه ای که بینمون بود له نشه.. به همون نیم تنه ای که کبود بود ولی فشار بیشتر روی اقاهه بود بهش لبخند زدم وسط اون همه داد، یا اون ماموری که بالای پشت بوم به ماها نگاه میکرد داد میزد و میزد تو سر خودش نترسوندتم.. بهش خندیدم و گفتم گریه نکن بازم کرمان میای؟ گفت نه، گفتم اا قهر نکن بیاا
    وقتی مامانم فهمید همونجا اونروز تنها گیر کرده بودم که مردم مردن خوابش نبرد دو شب بعدش
    یا دوستم که میگفت هنوز اون صحنه ای که ماشین زد و پرت شدی یادم نمیره.. و اونروز تا خود خونه باهام اومد و لرزید و وقتی لباس درآوردم دیدیم نصف بدنم کبوده ترسید تا یه هفته بعدش میگفت به خانوادت نگفتی بیا حداقل با خودم بریم دکتر، ولی مطمئن شد خودم بیخیال شد
    نترسیدم.. چیزیمم نشد واقعا، اما میتونست بشه،
    ولی میدونم تو تموم اون لحظه ها توقع داشتم یه نفر نگرانم باشه، که بعد فهمیدم حتی خیلی وقته شمارمو از مخاطباشم پاک کرده..
    یه جا نوشته بود شما دوست ندارید بمیرید، خودتو پرت کنی وسط دریا تقلا میکنی برا زنده موندن، شما فقط میخواید حسی که درونتونه کشته شه!

     

    3

    یه حالتیم هست نه دلت میخواد تنها باشی نه دلت میخواد کسی بهت نزدیک شه!نه طاقت میاری تو خودت بریزی نه غرورت میزاره با کسی حرف بزنی! عجیب حالیه...

     

    +با همه ی اینا.. هنوز هم میخوام همه جوره به خودم کمک کنم و برای موفق شدنم تو زندگی تلاش کنم ، و با خدا معامله:)بیشتر باهاش حرف میزنم، بیشتر برا خودم انرژی میفرستم.. برا خودم شعر میخونم،قربون صدقه خودم برم با خانوادم مهربون باشم..میدونید سعی میکنم زنده باشم:)

    +شب غم تو نیز بگذر، اما دراین میان دلی ز دست می رود...

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۹ دی ۹۸

    دعا و آرزویی باش که قراره برآورده شه

     

    میدونم چه از قبل رفتنم چه نبودم چه برگشتنم حتی این روزا خیلیاتون متوجه  شدید روزای بدی رو میگذرونم..شایدبد برای یک لحظه اش باشه.. گاهی نمیشه کنترلش کرد،هرچه قدر عاقل و منطقی باشی نمیتونی جلوی درد بگیری! جلوی خونریزی میشه گرفت به سختی و تلاش اما درد بعدش رو نه.. گاهی استیصال، درماندگی و درد بی درمون بهترین حالت توصیف حس و حالمه، میخوای این حالی نباشی اما ازت برنمیاد درد داری... وباید بکشی!

    اما میخوام بهتون بگم توی درمونده ترین روزای زندگیم که واقعا به بیچارگی میرسیدم برا آروم کردن خودم ته ته دلم یه آرامش عجیبی از اعتماد به خدا بود.. که هست می بینه! دوستم داره

    هرادمی تو زندگیش روزای سخت داشته منم روزایی بوده که آرزو میکردم کاش نبودم کاش تموم میشد حتی اگه قراره بعد این خوب شه، ولی این حجم از استیصال هیچ زمانی تجربه نکرده بودم! با این تفاوت که هیچ زمانی انقدر به خدا احساس نزدیکی هم نداشتم.

    آدم دوست داره از بعضی غما بمیره ولی نمیشه، حالا که نمیشه پس چرا بهتر از گذشته نشی؟ درسته حقت نبوده ولی میتونی خودت به خودت کمک کنی. 

    چندوقته با خودم فکر میکنم، به دوست داشتن خودم! و تلاش برای خوب تر شدن خودم!اینکه بدیامپ بیشتر بشناسم و رفعشون کنم. توی همین فکر و حال بودم که با بابا حرف زدیم از ازدواج

    بابا گفت: من همیشه از خدا خواستم یه داماد خوب نصیبم شه! که دخترمو خوشبخت کنه!

    اما باید به خودمم بگم اون پسر خوب هم مادر پدرش دعا میکنن یه عروس خوب نصیبشون شه..و خداست که این جا دونفر بهم وصل میکنه و میرسونه! پس من وظیفمه دخترمو جوری بار بیارم که بتونه یه پسر خوشبخت کنه و همینطور خوشبخت شه! بنابراین وظیفه من اینه به دخترم یاد بدم پول من ماشین من نداریم یاد بدم برای همسرش همه جوره همراه باشه تکیه گاه باشه تا تکیه گاه داشته باشه!

     

    بابا راست میگه، چه خوبه من رو خودم انقدر کار کنم که لیاقتم بهترین ها باشه..

    اگه همسر بخشنده میخوام سعی کنم اینو تو خودم به وجود بیارم.. تا اومدم بدجنسی دربیاریم یه استپ بزنم و آروم شم بخشیدن تمرین کنم..

    اگه یه همسر صبور میخوام با بدقلقی های مامان برادر خودم تمرین کنم، چرا همیشه ازین بعد ببینم که چرا مامان الکی اذیت میکنه چرا نگم من تمرین میکنم سکوت رو آرامش رو..

    اگه یه آدم قوی و با اعتماد به نفس میخوام چراخودم اول رو خودم کار نکنم؟

    اگه احترام میخوام چرا احترام گذاشتن به همه خصوصا خودمو تمرین نکنم؟

    اگه دوست داشته شدن میخوام چرا خودمو دوست نداشته باشم؟

    میدونید گاهی قبل ازینکه توقع داشته باشیم دعامون برآورده شه، باید کاری کنیم که خودمون همون دعا و آرزویی باشیم که قراره برآورده شه:) 

     

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۷ دی ۹۸

    خواستم گریه کنم، قلب صبورم نگذاشت

     

    به روز هایی رسیده ام که دیگر،

    چندشنبه هایش مهم نیست!

    همه ی آدم ها و روزهایش..

    همه جمعه شده اند.

     

    +چقدر از دنیا و آدماش زده ام.. حتی از آدم خوبا!اصلا همه چی تقصیر این خوباست..

    آدم که از بدا انتظاری نداره، همین خوبان که دلتو بی هوا میشکنن، همین خوبان که قلبتو پر پر میکنن! همین قشنگ ها،همین مهربونا، همینا که میتونستن دلخوشی باشن تو دنیا،مرهم باشن واسه دردا.

    همین خوبان که داغ به دلت میزارن و نه حتی بد بودن که بتونی چشم بپوشی ودیگه یاد خوبی هاشون نیافتی.

    میدونی؟ همین خوبا..همینا نامردن..:)

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸

    آن حبابم که نفس تازه کند می میرد..

    شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..

    یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..

    به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!

    قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سرم اومده، این روزا ولی شبیه دیوونه ایم که به هر رهگذر غریبه و آشنایی که می رسه با عجز میگه: من دارم زجر میکشم، دارم عذاب میکشم توروخدا کمکم کنید، دیشب توی پیام به یکی گفتم عاجزانه.. توروخدا برام دعا کن.. یادم نمیاد شده تو زندگیم با این عجز گفته باشم توروخدا.

    هربار که بغض گلومو میگرفتم و با لجبازی اشکامو پاک میکردم و انقدر نفس میکشیدم با درد تا بره دکترم میگفت باید تخلیه شی اگه بریزی تو خودت جدا از آسیب جسمت روحت مریض میشه عزت نفست میاد پایین، یادش نبود تو چندخط اول براش نوشته بودم من از خودم ...

    امروز صبح بعد چندتا تست آزمایش بهم گفت اعتمادت خیلی پایینه و به دیگران بد بینی، در عوض افسردگیت بالای 70درصده و این خطرناکه، توی حالات و درگیریات با خودت یکجور خودرنجوری خود آزاری هم حس میشه..

    میخوای حرف بزنیم؟

    براش حرف زدم برام حرف زد.. گفتم: ببینید من میدونم میدونم اینجوریه...سرشو بایه آفرین تکون داد"ولی نمیتونم آروم شم و..."بغض کردم بازم اشک.. گفت چرا جلوی اشکتو میگیری منم که مردم گریه میکنم، چرا سرکوبش میکنی؟

    مامان بابا از مشهد برگشتن..

    در چمدون باز کرد چشمم خورد به یه چادر سفید گلدار.. نگاش نکردم امیدوار بودم نگه برا توا

    که گفت برا عروسیت خریدم بپوشیا...

    میدونستم حرفی بزنم فقط یه دعوای الکی دیگه راه انداختم نگاش نکردم فقط بلند شدم و گفتم بزارش تو کمد خودتون..

     

    +چه دنیایی کی فکرشو میکردم پس اندازی که قرار بود برا تولد خرج شه.. بره برا دکتر:)

     

     


    دریافت

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۲ دی ۹۸

    جانم میرود..

     

    در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

    من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود..

     

    +به وقت روز های تلخ..

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۱ دی ۹۸

    یک نفر آدم

     

    نمی دانم ....

    نمیدانم چه میخواهم بگویم

    غمی در استخوانم می گدازد

     

     

    +یک نفر آدم، به اندازه ده نفر خسته.. و به اندازه یک شهر دلگیر

    +خسته هستم!آیا میشناسیدم؟

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۰ دی ۹۸

    :)

     

    اون بالارو می‌بینید؟یه زمانی اونجا و هرجای دیگه ای ازمن نوشته بود:

    هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد!

     

    حالا امروز میخوام با یه روح پر از زخم بنویسم..

     

    نه سایه دارم و نه بر.بربیفکندم سزاست

    اگرنه بر درخت تر کسی تبر نمیزند!

     

     

    بروز نمیشود، شاید برای همیشه

  • ۱۹ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۱ آذر ۹۸

    بی بها

     

    خواب نمیبرد مرا

    یار نمی‌خرد مرا

    مرگ نمیدرد مرا

    آه چه بی بها شدم ...

     

    +جدا فاز اینایی که میان میخونن میگن عالیه چیه؟:)

    +بله..خوش باشین

  • ۱۷ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۷ آذر ۹۸

    دیروز امروز هفته آینده

     

     

    ذوقم به همه چی کور شده..یجورایی انگار مچاله شدم تو خودم..

    نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزا..که جسمم خسته است..

    صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبل..تا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟

    امروزم سخت پا شدم ... با زمین و زمون هیچ من با خودمم قهرم انگار صبحونه نخوردم رفتم کارگاه مربیگری حضوری زدم نه راه افتادم دانشگاه دانشگاه رفتم کلاس انگار سوک سوک کرده باشم شوت برگشتم کارگاه، نمیخوام از وضع و سرعت رانندگی امروزم بگم.. اومدم خونه فقط بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم حموم..

    تازه 4:30ا ومن تازه ناهار خوردم...خستم..

    ولی نخوابیدم سرم بیحاله...باید برم تو شهر جزوه مربیگردی بگیرم.فردا جلسه آخر کارگاهه جمعه امتحان و بعدش4ماه کارآموزی تا سطح یک..کتاب ماندی هم رو میزه دوشنبه ارائه دارم،یکشنبه میان ترم دارم،چهارشنبه هم جای نقش اصلی دختر فیلم من پیش از تو دوبله کنم!چون تاحالا کار کلاسی نداشتم،پنجشنبه پایان ترمه بچه هاست و باید یکشنبه و سه شنبه باهاشون کار کنم و برگه های املاشونم صحیح کنم ببرم

    ولی آدمی که دلش گرم نیست ذوق نداره این کارا چقدر آزاردهنده میشه

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸