۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۶۲۲ مطلب توسط «بهارنارنج :)» ثبت شده است

عیدتون مبارک😁

عیدتون مبارک ماه رمضان هم داره میاد و به به... همیشه عاشق ماه رمضان بودم البته تا قبل حلولش😁... اما به محض اینکه میومد تا هفته آخر

در حال آه و ناله ام😁

خیلی دلم میخواست منم روزه کله گنجشکی بگیرم.. خب ما بزرگا هیکلمون بزرگ شده قلبمون هنوز اندازه گنجیشکه. چرا فقط بچه ها روزه کله گنجشکی بگیرن؟

کلا یه سری چیزا هست برا ماها خوبه ولی میدنشون به بچه ها

مثلا همین عیدی!اقا بچه چه میفهمه پول چیه؟

پول و عیدی من جوونو خوشحال می‌کنه،منی که زندگیم کلی خرج داره!

نمونش همین امسال!

انقدر استوری گذاشتم «دستانی که عیدی می‌دهند از لبانی که تبریک عید میگویند مقدس ترند» یا «به من تبریک عید نگید من از وقتی  که دیگه کسی بهم عیدی نداد عید در من مورده »

خلاصه تلاشام نتیجه داد و دو نفر بانی شدن امسالم عید در من زنده نگه دارن! اونوقت این فنچ های فامیل هر سری که همسرم با تهدید کلت عیدی هارو میداد تا بدم به بچه ها با یه نگاه آمیخته به غم و در حالی که بچه پول به زور از دستم میکشید عید تبریک گفتم...😒

خیلی سخت بود خدا قسمت همتون کنه

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    مشت های کوبنده😐

    اومدیم یه جایی دوتا پلاستیک شکلات دادن دست دوتا بچه تخس با یه ضربی میکوبن.. بابا اینا اشتباه گرفتن این مشتارو باید حواله اسرائیل اشغالگر کنی بچه جون

    مگه حمله چریکی اینجاست اینجور پرت میکنی چرا مادر پدرا توجیه نمیکنن بچه هارو😐

    البته این صحنه منویاد سر سفره عقدم انداخت که کیسه نقل دست مادرمو مادر همسرم بود این نقلارو مشت مشت به یه ضربی میزدن دوتایی انگار میخواستن دهن مارو صاف کنن😐

    خیلی دل جفتشون پر بود حقیقتا، دیگه پرچم سفید بردم بالا خواهش کردم آرامش خودشونو حفظ کنن خطر کور شدن و جراحات دیگه است..

    آره خلاصه

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰

    نیمه تاریک وجود

    حقیقتا توی نیمه تاریک وجود من یه آدم ضعیف و سرخورده است..
    کسی که همیشه بهش گفتن و باور داشته برای خوب بودن باید یک باشی، اول باشی، بی نقص باشی...
    آدمی که سال ها جای من زندگی میکرد و احساس کافی نبودن و بی فایده بودن با خودش میکشید هربار تلاش میکردم بهش غلبه کنم نا موفق بودم.. تا حدود یکی دو سال گذشته..
    که البته نقش همسرم برای کمک به غلبه به این حس خیلی پررنگ بود.‌‌..
    این روزا خوب زندگی میکنم گاهی ماهی یکی دوبار سرباز میکنه و بعد اینکه به خودم میام تموم میشه..
    یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم به خودم افتخار کنم و مسیری که اومدم رو ببینم و کمال گرایانه خودمو مقایسه نکنم...
    اما یه وقتایی سر و کله اش پیدا میشه و تمام انرژیمو میگیره یهو وسط کار به خودم میام و جایی که یکم کارم سخت میشه و یا باب دلم نیست خرمو میگیره، شبیه فیلما انگار تمام صداهای اطرافم انگار محو میشه و خودمو تنها میبینم یه موجود ترسیده یکی که دلش میخواد کوله و وسایلشو برداره وفرار کنه
    به خودم تلنگر میزنم کجا میخوای فرار کنی، فرضا فرار  کردی تا کی میتونی فرار کنی بالاخره یبار باید وایسی و تمومش کنی... و اینجوری هربار خودمو هول میدم‌..
    یا حتی گاهی وقتا که کارباب دلم نیست به قدری خودم با خودم درگیرم که اگه مشتریم راضی باشه خیلی زیر قیمت میگیرم با اینکه میدونم خیلیا از همین بدتر میزنن و خیلیم ادعا دارن.. ولی من اون موقع که حالم با خودم خوب نباشه.. یهو احساس کافی نبودن و خوب نبودن وجودمو میگیره..
    گاهی همسرم بهم میگه کارت خوبه مشتریتم راضیه پس انقدر به خودت سخت نگیر اگر قرار بود کارت انقدر بی نقص باشی مثل فلانی که یک میگی یک چهارم اون از مشتری پول نمیگرفتی... پس انقدر حس بد نگیر این موارد چون خودت اینکاره ای ریزبینی بقیه نیستن!
    همیشه به این حرفش فکر میکنم و سعی میکنم با خودم کنار بیام و دوباره به این حس فائق شم.

    ولی خوب گاهی توی لحظه باز سر و کلش پیدا میشه

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

    روزنوشت

     

    1

    اتوبوسای تهران یجوری رانندگی میکنن و از بغل هم رد میشن

    که هر آن فیلم مقصد نهایی جلو چشات بازسازی میشه و میگی الانه که آیینه اش بیاد تو شیشه اتوبوس کناری کله مردمو بکنه😐

    تازه بعد اون موقع پیاده شدن از اتوبوس حواست نباشه یه موتور زده بهت😐

     

    2

    رفتم این سری گیره بگیرم برا سالن گفتم جنس خوب و محکم بده یبار باز کردم از هم نپاشه

    هیچی دیگه گیره هایی بهم داده جلو مشتری با دندون و انگشت و ناخنام خودمو خفه میکنم تا یه ذره باز میشه میپره میره میافته به گوشه برا خودش😐

     

    3

    قدیما با مامانم میرفتم خرید قدرت انتخاب نداشت همش منتظر بود من بگم خوبه تا بخره.. کلافه میشدم و میگفتم یعنی چی که نمیتونه خودش انتخاب کنه

    دیروز رفتم کفش بخرم یاد اون روزای مامانم افتادم

    قیمت کفشا سر به فلک بود بماند، هرچیم نگاه میکردی کیفیت کفشا چنگی به دل نمیزد، حتی کفشی نبود که چشم ادمو بگیره بگی بیخیال قیمت چشمو گرفته... لازم داریا ولی اونقدرم نگذشته که کیفیت کفشای خوب قدیمتو یادت بره و بتونی با اینا کنار بیای...

    خلاصه که امان از روزگار همچین تو چشم آدم میکنه بعضی چیزارو😐

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰

    این فیلد نمیتواند خالی باشد

    خیلی وقته ننوشتم و دارم به درد بقیه دچار میشم منتهی اینکه من مثل بقیه کانال ندارم(😁)

    وقته دوز سومه و رغبتی به واکسن ندارم چه بسا اینکه خیلی خفیف علائم سرماخوردگی دارم ولی خب سیستمم جوریه که تا بشه زوم نمیکنم رو مریضی

    واقعا دیگه به جایی رسیدم که میگم باید توکل کرد به خدا و وکاری نمیشه کرد..

    خیلیا دورو برمون باز گرفتن مریضی رو البته ناگفته نماند قبل کرونا هم این فصل خیلیا آنفلوآنزا و ازین چیزا میگرفتن ولی خب الان همه زومن رو کرونا

    ان شاالله که تنتون سالم باشه، سلامتی واقعا بزرگ ترین نعمته، براش خدارو بارها شکر کنید..

    آقا دیگه همین... دلم میخواست یه چیزایی بگم ولی خب خیلیم دلم نمیخواد راستش 🙄 پس همین دیگه

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۶ بهمن ۰۰

    درگیر

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۸ بهمن ۰۰

    ۲۴إ جذاب

     

    همیشه ۲۴سالگی تو ذهنم یه سن به شدت جذاب بود

    انگار اوج زیبایی و جذابیت و هیجانات زندگی یه آدم بود

    میگفتم وقتی من ۲۴سالم بشه واووو

    چقدر جذاب...

    خلاصه که اون حس خوبه برام مونده و امیدوارم ۲۴سالگی برام به همون هیجان انگیزی و موفقیتی باشه که تصورشو میکردم

    +به وقت شب تولد ۲۴سالگی.. میریم که داشته باشیمممم😁

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    ترس از دست دادن

     

    و یکی از دیوانگی های دوست داشتن..

    ترس از دست دادن است..

    جنونی که گاه تورا بهم میریزد و دلتنگ و بیتاب می‌کند..

    لحظه ای حالت خوب است اما لحظه ای بعد از تصور فراق و یا فنای آنچه و آنکس که دوستش داری بی قرار و آشفته ای

    شاید همین دوست داشتن و ذات فنا پذیر ماست که آدمی هرچه بزرگ تر میشود ترسوتر میشود..

    اجازه دهید بگویم زن ها دراین دیوانگی رسوا ترند...

    بی قراری مادری که فرزندش دیر میکند..

    زنی که نگران همسرش می‌شود..

    آن ترس های همیشگی، آن دلواپسی ها اگر اسمش جنون دوست داشتن نیست پس چیست؟

    و شاید دوست داشتن ویران کننده ترین احساس در ذات فناپذیر آدمی است..

     

    +دست نوشته...

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    انرژی

     

    اوایل کارم همکارام از جذب کردن انرژی مشتریا برام میگفتن

    واقعیتش نمیفهمیدم منظورشونو چرا باید با تماس داشتن با اونا یا انجام کارشون انرژی خاصی بگیری

    اما به مرور و کم کم به حرفشون رسیدم 

    بعضی مشتریا براشون دوساعت کار انجام میدی و حین کار احساس خستگی نداری

    بعضیا هم نه پنج دقیقه نگذشته حس میکنی دستات دیگه توان ندارن

    مثلا یکی از مشتری ها به حدی انرژی منفیش زیاده که هربار که هست هم من تو انجام کار دیگران حتی بهم میریزم

    نه ازش میترسم نه برام مهمه ولی حضورش ذهن منو مخدوش میکنه وقتی میره حس میکنم ذهنم اروم مسشه

    همکارم میگفت ماهای اولی که ماساژ میومده بعد اینکه میرفت خودم شب از بدن درد خوابم نمیبرد

    یا حتی دوتا خواهر میان یکی ریلکسه یکی حساس

    ریلکسه میاد براش شنیون میزنم انقدر تمیز و قشنگ میشه و باهمین میره میگرده وشنیونش اخ نمیگه

    اما اون یکی انقدر حساسه و سخت میپذیره که شنیون هاش هیچوقت به دل من نیست هیچ برا خودشم ماندگاری خواهرشو نداره

    خلاصه که ما ادما خیلی بیشتر ازونچه که تصور کنیم انرژی داریم و اینو از خودمون ساطع میکنیم به بقیه

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    من این روزها

     

    این روزا حال و هوای عجیبی دارم..

    تو خودم با خودم درگیرم...

    با حسای مختلف دلتنگی، ترس، ناامیدی حتی

    همیشه سر یه قضایایی بعضی رفتارهای مادرمو درک نمیکردم و گاها اعتراض می‌کردم..

    اما چند هفته پیش که بیرون بودم و حالم بد شد تمام طول راه اشک ریختم و یاد مامانم افتادم، و حتی یه حس ناامیدی و ترس توام که منم دارم وارد این مرحله میشم...

    یا مثلا سرفه های خشک گاه و بیگاه این چندوقت که گاهی خیلی ازارم میده منو یاد وقتایی مینداخت که به مامانم میگفتم خب چرا چیزایی که حساسی میخوری

    چرا یه بطری لب کوچیک تو کیفت نمیزاری...

    هربار که به همه اینا فکر میکنم قلبم هزار تیکه میشه و بغض میکنم

    چقدر زن بودن ،مادر بودن سخته

    چقدر این روزا کنار اومدن با خودم برام سخته...

    چقدر دلم میخواد از من این روزا دور شم دور دور

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰