۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۶۲۲ مطلب توسط «بهارنارنج :)» ثبت شده است

چی میگفت گندم؟

 

۱

این چند وقت درگیر یه سری مشکلات بودم چند تا مریضی همزمان که زیادب همزمان شد تا بنده رو مورد عنایت قرار بده و با یه مسمومیت عجیب و شدید دهان وی را صاف کند

خدا واسه هیچکدومتون نیاره خلاصه حتی جون نداشتم بلند شم و برم اورژانس..

اونم با یه سرم و چندتا امپول و قرص گذشت...

البته همچنان بعد اونم درگیر یه سری کسالت دیگه بودم

واقعا این ووضع عصبی که چه عرض کنم روانیم کرده بود...

هربار همش یاد این عنوان پست گندم میافتادم که سه پلشت آید و زن زاید و..تهشم یادم نمیومد از خودم در میوردم.

خب دیروز یه دکتر دیگه بودم و وقتی رسیدم سر کار همه از قیافم عصبی بودن و حال نزارمو دیدن

البته بعد کار و سرگرم شدن حالم خوب شد

الانم که مینویسم دارو خوردم و حال معدم گرچه قاطیه ولی چاره ای نیست انقدر هم متنفرم از دارو خوردن که حد نداره

حالا قبول دارم همچین تحفه ایم نیستیم ولی واقعا حال و احوال این چند وقت من شبیه اینه چشای یکی نه که شور باشه قشنگ حاوی امواج رادیو اکتیو باشه و زوم کرده رومن😐

آره خلاصه بزارید با ماشاالله و این علامت چشم ابیه خودمو خفه کنم‌

میخواستم چند مورد بنویسم ولی همین خیلی شد بسه

نیاید پیام بدید حالمو بپرسیدا! نهایت فقط شماره کارتمو بخواید و از شما اصرار و از من انکار، بعد هم شماره میدم هزینه کمپوت گیلاس یک قبضه اناناس و یک کیلو موز رو کارت به کارت کنید.

 

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    خلاصه که حواسمون باشه

     

    درسته توجه به بعد مذهبی عبارت حاسبوا قبل ان تحاسبوا هم خیلی خوبه

    ولی میگم از بعد شخصیتی یه وقتایی خودمونو محاسبه کنیم بد نیست

    مثلا شبا بشینیم بنویسیم از کارهای روزمون...

    حتی که نه باید بگم خصوصا از حرف های «من که منظوری نداشتمی»که به خیال خودمون زدیم،

    از صحبت های« اینکه شوخی بود و چیزی نبود» بنویسیم.

    از «اینکه محض فانه و همه میدونن»

    از «خودشم میدونه و مشکلی نداره»

    ازونا که میگیم «من که چیزی نگفتم»

    بنویسیم

    و ببندیم دوروز بعد سر بزنیم بهش و یه دور بخونیم و به عمق فاجعه برسیم

    تا حالا شده از یه ادمایی متنفر باشید و همیشه سرزنششون کنید؟

    ازشون با نفرت و تحقیر حرف بزنید؟

    اگه این رفتار های ریز مثلا معمولی روزانمون بنویسیم متوجه میشیم چقدر گاهی وقتا داریم شبیهشون میشیم..

    مثلا از خاله زنک بازی، دو به هم زنی، غیبت، تمسخر و پشت سر دیگران حرف زدن متنفر بودید، آدم هایی تو زندگیتون بودن که این ظلم هارو در حقتون کردن دلتون شکسته و هنوز نتونستید ببخشید...

    ولی اگه به موقع مچ خودتونو بگیرید میفهمید چقدر از این «شوخی بود، محض فانه، بی منظوره، دلسوزی کردم برا دوستم، دوستانه است و من که چیزی نگفتم ها» مثال بارز تمسخر، غیبت، دو به هم زنی و خاله زنک بازی هاست....

    خلاصه که کلاهمونو بزاریم بالاتر حواسمون به خودمون بیشتر بشه قبل ازینکه ذاتمون بشه شبیه همونایی که ازشون متنفر بودیم...

    ازین توجیه های با خنده ای که برا رفتارای روتین روزانمون میاریم و انقدر برامون عادی که به چشممونم نمیاد بترسیم!

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۶ آبان ۰۰

    کلید اسرار 😁

     

    پشت چراغ قرمز با همسر منتظر بودیم 

    ماشین جلو، کناریش و ماشین سمت چپ ما ماشین های خارجی بودن 

    یه آقا تنبک زنان کنار ماشین جلویی ما رفت و یه چیزایی گفت و تنبک زد اما ماشین جلویی پولی بهش نداد بعد رفت کنار ماشین کناریش و همون مراحل به همسر گفتم پول داری بدیم؟گفت نه کارته فقط گفتم پس صاف بشینیم تا بره

    یهو اقاهه اومد ماشین مارو رد کرد رفت ماشین کناری😂

    با همسر زدیم زیر خنده گفتیم آقاهه پیش خودش گفته داستر خارجیش پول نداد

    تو اگه پول داشتی که پراید سوار نمیشدی😂😂

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

    طاقچه لب پنجره خونه بابابزرگ

    بیان ی وقتایی برام شبیه اون طاقچه لب پنجره خونه بابابزرگه، که من چهار یا پنج ساله آرزوم بود قد بکشم و راحت بشینم روش

    همونجا که شاهد صحبتا و خاطره گفتنا و خندیدنا و بازی های ما بود

    ولی حالا خیلی وقته نرفتم اونجا..

    در واقع چندبار اخری هم که رفتم پامو توی اون اتاق هم نزاشتم، چراغشو روشن نکردم و به طاقچه نگاه نکردم...

    همبازی های اون اتاق هم نبودن، یا وقتی بودن که ما نبودیم..

    فکر کردن بهش قلبمو به درد میاره...

    انگار هیچ جای زندگی قد اون طاقچه خونه بابابزرگ وارد دنیای آدم بزرگا شدن و دور شدن ازون حس و حال ناب قدیم نکوبیده به صورت کودک مظلوم درونم...

    انقدر که وقتی ازش حرف میزنم یه جایی، اون ته مهای قلبم از دلتنگی و غصش میسوزه و دم نمیده چون این راهیه که شاید ناگزیر باید رفت..

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰

    بوی خوش خاطرات

     

    دور برگردون رو که دور میزنم چشمم میخوره به مینوبوس قدیمی

    ازون قدیمیا که دبستان باهاش میرفتیم مدرسه..

    همونا که اگه زود میرسیدیم امتیاز نشستن ردیف آخر و بهتر از همه صندلی کنار شیشه بهمون میرسید...

    اگه یبار حواسمون نبود و تا دم خونه سرمونو از شیشه میبردیم بیرون دوده های گازوئیل مینی بوس به همه صورت و لباس  و حتی  دور سوراخای بینیمون میچسبید و نگم از قیافه بعدش...

    احساس خنکی کردم

    خنکی شبی که کیف جدیدمو با دفتر و جامدادی نویی که داخلش بودبرای بار هزارم چک میکردم و قند تو دلم آب میشد

    کفشهای نویی که احتمالا روی کارتن خودش گذاشته بودم و جورابای نویی که کنارش بود

    فرم نویی که انقدر خاص بود که داخل کمد لباسی نباشه و بیرون کمد یه جا نزدیک کیف و کفش نو جا بگیره

    صبح یک مهری که با هزار ذوق و بدرقه قران مامان پا میشدم و با دقت همه لباسای نومو تن میکردم

    ترافیک یک مهر و منی که بیتاب مقصد بودم

    حس خنکی لحظه ورود به حیاط مدرسه بعد این همه سال هنوز تو خاطراتم مونده..

    بوی اسپند و زمین آب پاشی شده بچه هایی که با راهنمایی ناظم تو صف کلاس خودشون وایسادن و دل تو دلشون نیست..

    صدای پخش شده توی میکروفون و صحبت های ناظم ومدیر که نوید سال جدید رو میده...

    و بعد رفتن و نشستن سر کلاس...

     انتظار برای معلم و استفاده از وسایل جدیدی که با دقت از کیف در میاوردیم و میچیدیم 

     دفتریادداشت کوچولویی که بیشتر از یک هفته استفاده نمیشد و فقط چند روز قبل از رسیدن برنامه هفتگی میشد محل نوشتن برنامه هفتگیمون

    زنگ تفریح و آشنایی با دوستای جدید و هم صحبتی با دوستای قدیم و تغذیه ای که روز اول حسابش از تمام طول سال سوا بود..

    مشق اول خودکارهای رنگی و اکلیلی که توی استفاده ازش زیاده روی میکردیم و حس میکردیم قشنگ تره

    و شب زود خوابیدن وانتظار فردا روی کشیدین

    و صبح...

    وبازم خنکای هوایی که تا رسیدن به محل سوار شدن به مینی بوس باهامون بود تا منتظر رسیدین مینی بوسی میشدیم با اومدن مینی بوس قد میکشدیدم ودر رو باز میکردیم و گاهی هم روزای اول باز کردنش برامون سخت بود و بعد کلی تقلا یکی از داخل در رو برامون باز میکرد

    در باز میشد و لبخند دندون نمایی که تحویل راننده میدادیم ،در مینی بوس میگرفتیم و به کمکش خودمونو میکشیدیم بالا و اولین جایی که چشمک میزد بهمون مینشستیم و تا رسیدن به مدرسه خوش بودیم... لحظه لحظه اشو خوش بودیم:)

     

    به خودم اومدم در اتوبوس بسته شد و رفت راه باز و شد ومن خاطره خنکای اون سالا مشاممو پر کرده بود...

     

    + شاید براتون جالب باشه که عکس پست، عکس مدرسه دبستان منه که از نت پیدا کردم البته که من توی عکس نیستم و این عکس برای دوسال پیشه:)

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    همه ی ما

    هیچ‌کس خودش را در هیچ رابطه‌اى مقصر نمی‌داند!

    همه‌ى ما آنقدر غرور داریم،

    که همیشه حق را به جانبِ خودمان می‌دانیم 

    از نظر خودمان، فرشتگانى هستیم،

    که داشتیم زندگیمان را میکردیم 

    که یک نفر آمد و ما را با خاک یکسان کرد و رفت... 

    داخلِ شعرها داخلِ متنها میگردیم 

    دنبالِ جمله‌اى که طرف مقابل را بکوبد و ما را مظلوم‌ترین آدمِ دنیا نشان دهد...

      گاهى یادمان میرود آدمى که الان میخواهیم سر به تنش نباشد،

    تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم! کمى انصاف شاید... .

     

    علی‌قاضی نظام

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    این خود یک روضه است...

     

    اینجا

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

    چه خبر؟

    شاید درست باشد اگر بگویم قدیم ترها،

    بله، قدیم ترها وقتی حرفی برای گفتن نبود، در جواب چه خبر ها می‌گفتیم سلامتی...

    آن روزها سلامتی یعنی هیچ اتفاقی نیافته و حتی خود واژه سلامتی مفهوم خاص دیگری نداشت.. حتی گاهی وقتی کسی میگفت سلامتی کنجکاو تر میگفتیم یعنی هیچ خبری نیست؟

    اما حالا...

    اصلا انگار زنگ زده ام همین سلامتی را بشنوم...

    زنگ زدم بگویی سلامتی و دلم ارام شود..

    اصلا چه خبری بهتر از سلامتی؟

    راستی چه خبر؟

     

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی

     

    دل آشوبه دارم، کسی هم هست نداشته باشه؟

    دلواپسم..  مگه میشه نبود؟

    حس میکنم مادر شدم.. مادری که نگران بچه هاش میون یه عالمه گرگه..

    هربار به خودم نهیب میزنم آخه دختر خدایی که تا اینجا مواظبشون بوده هنوزم خدایی بلده..

    ولی مگه میشه دل آروم شد

    دلم میخواد دستشونو بگیرم ببرم یه گوشه ،

    دور از همه... دور از هرکس و هر چیزی که بخواد بهشون آسیب بزنه..

    با خدا حرف میزنم انگار که میخوام بهش بگم خدا این چندنفر ببین اینا جون منن...

    من بیخیال از همه چی کی انقدر دلواپس میشدم..

    یه حالیم..

    انگار فقط باید بغلشون بگیرم...

    سرشونو به سینه ام بچسبونم، تا آرامش گریز پای این روزا

    ذره ذره به قلبم تزریق شه..

    خدایا..

    خودت مواظبمون باش...

     

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

    مگر میشود از خویش گریخت

     

    واقعیتش اولی که رفته بودم آرایشگاه  خیلی حس خوبی داشتم مشتری داشتم و خوب پیش میرفتم اینکه بالاخره وارد مسیری شدم که حس کنم دقیق جاش درسته

    تا اینکه سرو کله آزمون استخدامی بانک شروع شد و تعریف ها و تاکید های خانواده بر اینکه اگر قبول شی چقدر خوبه و...

    اولش دلم نمیخواست حتی امتحان بدم به خودم میگفتم بانک اون کاریه که من دوست دارم بکنم؟ نبود و من حس بد داشتم ولی تحت تاثیر تعریف ها

    موج جدید کرونا و خلوت شدن آرایشگاه ،مزایای کار بانک وبرتریش به شغل های دیگه، تاکید و پیگیری خانواده برای مطالعه حالم عوض شد.. دیگه آرایشگاه بهم اون حس خوب نمیداد... در واقع هیج حس خوبی نمیداد و من دوباره از جایی که بودم خوشحال نبودم...

    و بعد اینکه آزمون بانک قبول نشدم..

    خوشحال نشدم ابدا! امید داشتم شاید حالا قبول شم ولی خوب علی رغم درصد خوب عمومی تخصصی گند زده بودم و پرونده بسته شد..

    بسته شدن پرونده کنکور، حال بدم مصادف شد با باز شدن دوباره پرونده ارشد...

    سال پیش که کلافه بودم از تحصیل مجازی با اینکه رتبه قبولی شهر خودمو داشتم انتخاب نکردم و گفتم اگر بنا به قبولی تهران میخونم و بعدش تصمیم گرفتم روی یک هدف متمرکز شم و اونم آرایشگری بود برای همین پرونده خیلی چیزای دیگه از جمله ارشد بستم تا اواخر 99 که دیدم با توجهی به تایمی که دارم میتونم برای ارشد بخونم پس شروع کردم و خوبم پیش رفتم و دوتا از کتاب های اصلی منبع خوندم و بعدم اسباب کشی اومدن به تهران کار پیدا کردن، سرکار و باقی مسائل تا این هفته که ارشده

    و من دوباره حس اون بازنده دارم... دوباره مثل قدیم حس ناکافی، نارضایتی، یاس وجودمو گرفته..

    اون دوتا کتاب اوردم و به زور سعی میکنم منابعی که خوندم مرور کنم تا ازونا بارم بگیرم ولی خیلی انرژیمو میگیره دوست دارم بخونم! ولی مثل همیشه یه نیرو سکون عجیبی شبیه منجلاب دست و پامو گرفته و درسیم که میخونم به شدت انرژیمو میگیره..

    من نمیدونم چمه یا چرا...من حتی برای داشتن این حس هم حس خجالت میکشم از خودم از بقیه از همسرم که همیشه سعی کرد بهم این اعتماد به نفس بده و من... و این حس بد رو بهم داده این روزا که اونی نشدم که ازم انتظار داشت و این ناراحتیمو بدتر میکنه

    نمیدونم این حس کی میخواد بره فقط میدونم دوباره حالم با خودم بده و نمیدونم  کی قراره این داستان برای همیشه تموم بشه از زندگیم..

     

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰