۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلم گرفته ای دوست..



بابابزرگ میگفت:

اسب هرکسی یه روز وایمیسته!این تازوندنا یه روز تموم میشه..

میگفتن آخه فلانی..میگفت:فلانی؟؟زدن نداره بابا..یه روز وقت خودزنیشون میرسه..



+دلم گرفته..یاد نگاهای غمگین دیشبمون میوفتم..بغض آلود.تلخ.تلــــــــــخ.تلخ!

همینجوری:کلیک

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۳۰ تیر ۹۶

    نپرسید



    از حال ما...

    نپرسید..

    نپرسید..


    دعاکنید این شب نفرت انگیز صبح شود وکسی دق نکند!خدالعنت کنه خدا لعنت کنه ادمای کثیف و لجنی که...

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۳۰ تیر ۹۶

    کاش..



    کاش 

    یکبار هم ما شکوفه می‌دادیم...

    ما که این همه هرس شده ایم!


    +عادت کردم..

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶

    مغلوب



    آقاگل راجع به اولین پست های وبشون نوشته بودن..وسوسه شدم رفتم صفحه آخر وب این دست نوشتمو دیدم:)


    می دانی...

    گاهی حتی حس لمس قلم هم نیست...

    آنقدر سردرگماحساستمیشوی که نمیدانی از کدامش بنویسی...

    ساعت ها میخندی..

    اما لحظه ای بعدبغضراه گلویت را میگیرد..

    حسی ناگهانی وجودت را میگیرد..

    می دانی..همیشه میگویم این حس های ناگهانی است که آدم رابیچارهمیکند...

    نمیتوانی به ازدحام ناگهانی این همهاحساسخو بگیری..

    درست در لحظه ای بند بند وجودت را فرا میگیرد..

    وآرامشدلت را رو به ویرانی میکشد..

    مثل وقتی که آرام نشسته ای و دردی ناگهانی قلبت را فرا میگرد...

    همان قدر ناگهانی...از دنیای حال بیرون می آیی

    چنان غرق یافتن اینحسمیشوی که به خود می آیی و میبینی ساعت ها گذشته..

    عجیب تر آنکه نمیدانی این ساعت ها در خیال چه گذشت؟؟

    این اشک ها...این لبخند ها..

    اصلا چه شد؟؟

    ناچار مدتی بعد به حال باز میگردی وفقط میفهمی...

    درست در شلوغیخیابان احساس...

    ساعت ها خیره به ازدحام بوده ای تا شاید برای لحظه ای ...

    حسی آشنا را شکار چشم های منتظرت کنی

    که تو را ساعت هاست به این حوالی کشانده است..

    اما می دانی..:)

    آدمی همیشهمغلوباین ساعت هاست:)


    +عکس هم خودمانیم گرچه عکاسمان هنرمند نبود:|همون چادر جدیدس که گفتم عاشق آستیناش شدم^_^

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ تیر ۹۶

    مبتلا+الحاقیه


    به قومی مبتلا شده ایم که خیال می کنند خدا جز آن ها کسی را هدایت نکرده


    ابوعلی سینا


    +صفحه درباره من به روز شد:)

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۶

    روزنوشت


    1

    این یوگا که میرم همه ورزشکارا از خانواده پرسنل مس هستن!یکی  من آزاد میرم!

    واکثرا هم سن بالان!

    هرسری که میرم با نگاه های محبت آمیز و تعریفای مختلف خانم های سن بالا روبه رو میشم:|

    ازون طرف میام خونه دوروز عین جنازه میوفتم:|

    یکشنبه گرفتگی شدیداز قسمت پشت زانوم تا موچ پیدا کردم درحدی که با زانوهای خم راه میرفتم وحتی نماز خوندن هم انقدر برام سخت شده بود که برای تشهد نمیتونستم بشینم به پهلو باید لم میدادم:|

    حالا تصور کنید من با اون حال خراب دیروز بیخیال خرید نشدم:دی

    یعنی اولش تا یکم پاهام باز شد کسی میدیدتم فکر میکرد مادرزادی مشکل دارم:)))

    ولی یه چادر خریدم عاشقشم^_^(توگوگل مثلشو ندیدم بزارم:|آی ام خاص:دی)

    مامانم میگه اینا خیلی باهات صمیمی شدن همین دو جلسه ها نپسندنت ببرنت:|

    یوگا با وجود همه سختیش و درگیربودن تمام عضلات بدن توی هر حرکتش یه ورزش خیلی قانون مندو خوبه!

    عاشق اون مراقبه آخرشم^_^وقتی قشنگ خردوخاکشیر شدی  عین جنازه میخوابیم بیحس و به حرفای الهام انگیز مربی گوش میکنیم..

    البته من هیچوقت نمیفهمم چی میگه چون خوابم میبره:))و وقتی دست میزنن و تموم مییشه من بیدار میشم:))


    2

    وقتی به پسر خاله شعر یاد دادیم:دی

    اینو وقتی رفتن خونه خواهر مادربزرگ خودش ضبط کرده کلیک

    دوختم/دوزیدم/میدوختم میدوزم:))))

    :|فکر کردم نشونش میده ولی انگار باید دانلود شه:|



    +راستی آقا حیدر وبلاگthe morning will come

    یه20روزیه هی میخوام تو پستا بپرسم انقدر عجله ای پست میزارم یادم میره:|کلا هروقت حس میکنم یکی از بچه ها کمرنگ میرم حالشو بپرسم

    ولی هرچی گشتم دیدم وبشون نیست..یعنی انگار حذف کردن..کسی ازیشون خبر نداره؟

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶

    معضل طوری

    باورکنید علت اعتیاد جوونا همین چیزاست..چرا به معضلات جوونا پاسخ داده نمیشه به درستی؟

    چرا آخه چرا؟:/

    تکبییییر:|


  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶

    روزنوشت


    1

    تصمیم گرفتم برای مربی گری اقدام کنم..پیش خودم گفتم چه رشته آسون تر ازیوگا..

    امروز اومدم پیش یکی از بهترین مربیا کلاس!علنا پاچیدم-_-

    درضمن صحبت که کردم گفتن برو جوجه:|

    حداقل باید۲۳سال داشته باشی:|

    خلاصه قرارشدکار کنم تا وقتش برسه!:|



    2

    مامان یه کتاب خونده بود راجع به یکی از علمای بزرگ..

    که همسر خیلی بدی داشته!

    درحدی که زنش کتکش میزده و اون بدیش به حدی بوده که سم میخوره تا خونش بیوفته گردن اون عالم تا بکشنش!

    انقدرکه برادرای زنش میان زنش ببرن که اذیتش نکنن

    میگه:نه بزارید باشه اینو خدا فرستاده من بزرگ شم وبه واسطه ی همین صبرم خدا درجاتی بهم داده که قابل وصف نیست بعدم کتک خور من ملس شده:)))یه روز نزنه بدعادت میشم..حتی سر کلاس میبینم بعضی شاگردامم کتک خورملسی دارن ولی رو نمیکنن:)))

    ولی!

    ولی با این همه!من نمیدونم داییم با اون زن ذلیلیش چرا به این عرفانا نرسیده:دی



    چقدر دلم برا این روزنوشته های چرتم تنگ شده بود:دی

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

    remedy

    قبلا راجع به وضعیت معدم گفتم!

    روش درمان من همیشه روش بی توجهی بوده..به چه صورت؟

    به این صورت که من یه مدت قشنگ که روبه موت رفتم میرم دکتر..

    ازونجا کلی دکتر کپسول وقرص میده که اکثراهم محتوی قرص اعصاب هم هست:/ وکلی اخطار..

    بعد داروها یک ماهی تو دراورم میمونن ومن هربار نگاهشون میکنم وکم کم خوب میشم:|

    بعدکه دوباره اوود کرد اون کپسولارو ازدراور برمیدارم دوروزمیخورم ومیبینم نه دارم بدترمیشم..ونمیخورم:|

    تا اینکه یه سری یکی گفت چرا قرصاتو نمیخوری حداقل این رانیتادین(؟)بخور خوب نیست اوضاعت!منم متحول شدم بسته قرص گذاشتم تو کوله پشتیم..الان فک کنم۷ماهیه همونجاست وفی حیث المجموع(اینجا کاربرد داره؟)کلا یه بار ازش خوردم!

    اما این وسط یه دوایی روم جواب داد یکم..اونم یه زهرمار عطاری ساخته است به اسم سمسک:|وجدانن مزه زهرمارم میده میزارم دهنم با اب قورت بدم از شدت مزه مزخرفش دچار تشنج رعشه بدن وسکته ناقص میشم:|تازه اینو با کلی نبات پورد(!)کردن همچین مزه ای میده ها:|ولی خب وقتی میخورمش تا ساعاتی آرومم..جای دوستان خالی دیروزبعدازمدت ها هوس خوراکی های خوب خوب(!)کردیم..پس از تهیه خورده وباشروع علایم هشدار آن ماده ملعون را خورده وتانیمه شب به معده دردمان دهان کجی کرده تا خوب شدیم:|



    +نگارنده درحالی که ازمعده درد وسردرد شدیدی رنج میبرد این پست را ازپیشنویس ها پیدامیکند:/

    اصلا حس باشگاه ندارم ولی بابا گفته جدای همه ی برنامه هات ۴جلسه بدنسازیت درهفته بشه۳کلاهمون میره توهم:/

    از مامانمم گزارش میگیره:||||ولی اغلب خوبه ازتنبل بازی جلوگیری میکنه

    #سردرد

    #معده_درد

  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۷ تیر ۹۶

    خاطره طوری+یک سوال مهم


    1

    اگه یه روز تو تلویزیون اعلام کردن دخترکی از وحشت صدای سوت دیگ به رحمت خدا رفت..شک نکنید منم:|

    یعنی بعد این همه آشپزی هنوز از صدای دیگ وحشت دارم وصداش که میشنوم از جا میپرم و تا10دقیقه قلبم مثه گنفیشک میزنه و دست و پام میلرزه:|

    اصلا صدای کوفتیش با روحیه من سازگار نیست:|

     من جهازنخریدم هنوز وتا وقتشم نرسه نمیخرم ولی این یه قلم دیگ دارم:|

    خیلی ازش تعریف کردن گفتن صدا نمیده!:))))

    یعنی اگه توخونه بابام سکته نکردم از صداش احتمالا خونه خودم خطر مرگ توسط سوت دیگ تهدیدم نکنه:|


    2

    خالم دوتابچه داره..واین دوتا از جمله معدود بچه هایین که برام به شدت عزیزن

    پسرخالم کم تر از5سالشه ودختر خالم حدود2سال داره فک کنم..

    انقد این دوتا با مزه ان!

    پسرخالم با باباش رفته بود بیرون نمیدونم چی شده بود که رسیده بود خونه باکلی ذوق برا مامانش تعریف کرد

    بعد گوشی مامانش گرفت وزنگ زد به من(ما تو راه خونشون بودی)

    _الو؟

    +الو سلام محمد خوبی؟

    _بهااااااااااااااااااار نارنج؟؟؟یه مششــــــکل(کر شدم)

    +چی شده؟

    وشروع کرد باذوق و انرژِی که رفته بوده با باباش بیرون و دوتا میشین خوردن بهم تصادف شده دعوا شده بابام رفته دنبالش زنگ زدیم پلیس اومد وبردشون زندان..بعدکه خوب تعریف کرد و راحت شد تلفن قطع کرد:|

     رسیدیم خونشون

    من زودتر وارد شدم تا منو دید باز با همون شوق اومد تعریف کرد وسطش بابام اومد منو ول کرد رفت پیش بابام :|

    وبا ذووق عمو یه مشکـــــلل...

    وبعد ازونم گوشی برداشت دونه دونه شماره ی پسر خاله و پسردایی عروس خاله ها و دایی و ها دوماداشونو گرفت وبرای تک تک تعریف کرد

    دیروز زنگ زدم با خالم حرف بزنم دیدم داره جیغ میکشه از دور میگه :به بهار نارنج بگو یه مشکــــــــــل:))))

    میگم چی شده خاله؟

    خالم گفت از رو اُپن پریده پاش دچار کوفتگی شدید شده بستنش نمیتونه راه بره بیاد تلفن برداره زنگ بزنه جیغ میزنه من تعریف کنم:))

    ازون طرفم فاطمه برای خودش پادشاهی میکنه تو خونه میره میاد میره جلو تلویزیون وایمیسته صداشو کم و زیاد میکنه هرچی هم اون جیغ میزنه انگار نه انگار:))

    صداش اومد باز:گفتی یه مشکـــــــــل؟؟؟بهار نارررررررررررررررررررررررررررنج؟؟؟میگم یه مشکـــــــــــــــــــــــل میشنوی؟؟؟:)))


    گودزیلاها به روایت تصویر(ساعت یک نصفه شبه و موجودات مقاوم در برابر خستگی:|)


    سوال مهم3

    مشکل دستان خالی چیه که نمیخونید؟؟

    جذاب نیست عیب داره؟زمان انتشار پستا خوب نیست؟دوست ندارید؟چیشو دوست ندارید؟بگید رفعش کنم..اینجوری دلم میگیره استقبال کمه:(

    قالبش انشاالله هفته دیگه ردیف میکنم(من تماشاچیم فقط نظر میدم زحمتش بایه دوست دیگست:دی) وسعی میکنم بیشتر وقت بزارم روش..

    ولی اگه نقصی عیبی هست بگید لطفا



  • ۸ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۹۶