۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ» ثبت شده است

این بچه تصمیم داره رو اعصاب من دوچرخه بازی کنه:|


اولین بار هفته قبل دیدمش باشگاه..بچه بود12سال..

بهش گفتم که باید سبک کار کنه تو این سن مگرنه رشدش متوقف میشه!

برگشت گفت چندسالته؟؟

+:19

_واقعا اصلا بهت نمیاد!بهت میاد13/14سالت باشه:|

من:|

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶

    شوخی با مادر ها


    1

    خداشانس بده:|بچه های مردم کار بد میکنن مامانشون دعواشون میکنه بعد میان میگن قهری؟

    و در ادامه براش بستنی هم میبرن:|

    اونوقت من دیوار کوتاه خونه هستم برای مامانم:|

    تازه بعدشم من سکوت میکنم میرم تو اتاقم..کسی نمیاد ببینه من زندم:))

    دیر هم برسم بخوام ناز بیارم داداشم تا ته سفررو بلعیده:|:)))

    تازه طلبکارمم میشن چرا دیر اومدی سر سفره تقصیر خودته:|

    یعنی این مادرا چقدر پسر دوستن خدایا!!:|

    نخندین اینا همش درده:))


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۲۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

    مورد نوشت:))


    1

    چندوقت پیش خاله رفته بود شکلات خریده بود با طعم"سقز کوهی"

    آقا ما هرکدوم برداشتیم یه گاز زدیم بلا استثناء تف کردیم و نخوردیم:|

    این جمعه ای رفتیم دیدم هنوز هستن

    من:خاله تو اینارو هنوز نریختی بیرون؟؟

    خاله:نه!

    من:بابا بریز بیرون اینارو باور کن اینارو بهشت زهرا هم بزاری به امواتت لعنت میفرستن:))

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶

    مورد نوشت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۹۶

    روزنوشت


    1

    داداشم۶/۷ماهی بود پولاشو جمع میکرد که گوشی بخره

    یهو یک شبه زدبه سرش بیخیال گوشی شه و سیستمشو ارتقاء بده(پسراست دیگر!)

    بعد پولاشو قایم میکنه کسی برنداره:/

     داشت قایمشون میکرد من دیدم.گفت یعنی وای به حالت من حساب هزارتومنشم دارم اگه کم بشه میفهمم:|

    منداداچ ما مال مردم خورنیستیم

    _یکی تو مال مردم خور نیستی یکی ب.ز:|

    +ب.ز که خوبه من ازش خوشم میاددی بنده خدا حقشو برداشته..

    _برو بابا حساب کردن ب.ز باید به هرکدوم از مردم ایران ۱۰۰تومن بده..

    میدونی۱۰۰تومن چقدره؟شاید من الان گوشیمو خریده بودم:|الان من۱۰۰تومنم رو میخوام..

    :|

     

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

    روزنوشت

    1

    من تا حالا خودم برای خودم چادر رنگی نخریدم..

    دوتا داشتم اوناهم سوغاتی بودن وبه درد نمیخوردن..

    برای اولین بار رفتم بخرم..هواسرد بود ژاکت پوشیده بودم پالتوام روش دستامو دیگه نمیتونستم بالا ببرم:|

    همه ی مغازه هارو گشتیم ولی من نپسندیدم:|دیگه رسیدیم به آخری که پارچه های قشنگی هم داشت..

    مامانم گفت دیگه باید همینجا بپسندی:|

    رفتیم داخل پسندیدم چندتارو!

    پارچه رو داد پیش خودم گفتم:یعنی باید بازش کنم؟کی جمعش میکنه پس؟؟بیخیال

    همونجور که تاخورده بود انداختم رو سرم

    پسره حدودا17 ساله خندید گفت خانم اینجوری که چادر سر نمیکنن:))

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    روزنوشت


    1

    _راستی نگفتی آخرش چیکار کردن؟

    خاله زیر چشمی با اخم به من نگاه میکنه ومیگه:دیروز میخواستم بگم ولی ستاد امربه معروف و نهی از منکر زد وسط حالمونo_O

    ازبس همیشه وسط بحث غیبت و تعریف زدم تو برجکشون:))

    لقب کم داشتیم اینم اضافه شد:|

     

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

    شب نوشت


    1

    دلم میلک شیک میخواد با کیک بستنی های بستنی ایتالیایی..راستش هوس پپرونی ام کردم یکم

    اینجا تاریکه!همه خوابیدن!

    من گرسنمه:|شام نخوردم:|


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

    ترم تمام و حکایت همچنان باقیست:دی

    1

    سرکلاس بودیم جلسات آخر بود..متون ادبی کهن,ازون بودندی رفتنندی آمدندی..خلاصه هرکی میخوند همه میخندیدیم..

    یکی از دخترا داشت اسرارالتوحید میخوند رسید به این جمله:گفت فلان کس در هوا میپرد

    آقای ر:استاد این ساقیش خوب بوده!

    استاد:آقای ر ادامه متن روشما بخونید

    _استاد من؟؟:|

    +بله 

    _استاد ماخیلی سوتی میدیما مطمینید؟:)))

    +بله

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

    چرت نوشت:|


    1

    همش فکر میکنم امتحان ساعت7 صبحه و من وقتی میرم دانشگاه میفهمم که ساعت اشتباه زدن برام:|


    2

    تلفن زنگ میزنه..

    مامان پشت خط:سمیرا ببین بلاروس کجاست..کدوهارو با هرچی بادمجون پوست بکن خرد کن..یه پیاز بزرگ سیر زردچوبه و..

    من:باشه باشه

    چند دقیقه بعد!

    من:یعنی همه کدوهارو پوست بکنم؟؟

    زنگ میزنم میپرسم

    مامان:آره خردشون کن مثله همیشه یه پیازه متوسط سیر و ادویه سرشونم بزار

    من:پس همه کدوها باشه باشه

    چند دقیقه بعد..

    ادویه چی باید میریختم؟؟:|

    زنگ میزنم..مامان:زردچوبه زعفرون و..یه پیاز متوسط سیر سرشم بزار  من:باشه باشه

    ....

    (این داستان ادامه دارد)

    گفت سرشم بزارم نه؟؟:))))

    یک ساعت بعد

    مامان:مگه نگفتم بهم پیام بده بگو بلاروس کجاست..:|||


    3

    یه بارسر کلاس مهارت بودیم..یه استاد دیگه اومده بود راجع به ایدز حرف بزنه..

    هرکاری کرد پسرا ساکت نشدن..بحثم که خیلی نکته داشت..گفت پسرا همه پاشین برین بیرون من به پسرا درس نمیدم!

    -استاد بریم؟؟

    استاد:بله

    -استاد غیبت نمیدین؟؟

    استاد:نه حاضری همتونو میدم پاشین برین

    پاشدن برن

    نفر اول:خوش گذشت

    نفر دوم:(با لحنه اقدس خانوم زنونه)اییییش میخواستم درس یاد بگیرم..

    نفر چهارم:استاد خیالمون راحت غیبت نمیدین؟؟

    ..

    -استاد خدمت شما

    استاد:این برگه چیه؟؟

    -این اسامی ما پسراست غیبت ندین بهمون

    استاد:||

    ..

    استاد رو به نفر آخر:اقا لطفا زودتر برو بیرون میخوام درسمو شروع کنم

    +خب بابا..دارم میرم دیگه

    استاد:حضور غیاب میکنم خانوم د

    پسره:ایناهاش همینه:دی

    استاد:میگم برو بیرون:)))


  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵