۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

اوه مای گاد+الحاقیه(شریفی:دی)

1

بونجوق

ژو مپل سمیرا

ایل إ غضا ایغانی

+میغفتیم

_چغ,چغه:))

:))وای عاشق  فرانسه شدم..

درعوض الان  کلاس ادبیاتم,به مراتب استاد داغون تر از اقای پورمخبر تو.فیلماش

پیرتر:/

بداخلاق تر:/

همشم میره تو حالت اسکرین سیور:/

خدا صبرمون بده.صداشو میزارم:/


2

الحاقیه

عاغا میدونم خیلی پست میزنم ولی بزارید اینو بگم:دی

قبل محرم که خیمه زده بودیم من از در خونه همسایمون میرفتم داخل از در حیاطشون میرفتم بیرون که راهم نزدیک تر باشه(دراین حد تنبلم)

یه روز یه پسر جدید دیدم که گویا از بچه بسیجیایی بود که امسال گفتن برنامه هارو دست میگیرن

من ه وارد شدم با این موجود ناشناس روبه رو شدم و اونم که تعجب کرده بود با اخم نگام میکرد که من سلام کردم

بعد با یه صدای کلفت و جدی با یه حالت خنده داری جواب داد

یعنی تا ربع ساعت نیش من باز  بود به طرز سلام کردنش میخندیدم

خلاصه ازینا گذشته شبای بعد فهمیدم این موجود ناشناخته یجورایی شده مسئول هماهنگی..

از حق نگذریم خدا خیرش بده خوب جارو میکنه:دی اگر جارو نمیکردن ما باید جارو میکردیم:دی

اوایل فکر میکردیم ادا در میاره اینجری حرف میزنه,مامانم اولین برخورد باهاش میگفت اه اینا خیلی خشکن دیگه

بع2 شب پیش من نرفته بودم پایین اومده بود بعد مراسم بالامیگفت سمیرا حالا که فکرشو میکنم میبینم خوبه ادم همچین دوماد با جذبه ای داشته باشه ها@_@

مo_Oن

شبا من میام بالا پنجره اتاقم بازه!صدای برادر برادر این شریفی خیلی خنده داره:)))

بس که حرص میخوره:))

الان از دانشگاه اومدم راننده تاکسی نبود اومدم از مسافر جلویی بپرسم.. تاکه گفتم اقا کجا میره دیدم شریفیه:|

سریع رومو برگردوندم نمیدنم متوجه شد منم یا نه..

به سختی نشستم صندلی عقب و کنترل کرددم خودمو که نخندم

یه نفر دیگه جا داشت تاکسی دوتاخانوم اومدن گفتن ما دونفریم پیاده شد گفت من با تاکسی بعدی میام!

حالا من:

بابا پتروس فداکار بابا دهقان شجاع:دی


3

تو عالم خودم بودم  وارد خیمه شدم داشتن شله زرد درست میکردن برای امشب,

که پسر همسایمون۶سالشه اومد گفت:کجا بودی تاحالا؟

من:|

+دانشگاه

_چرا اینقدر دیر اومدی؟

+برو ببینم بچه واسه من زبون دراوردی,

_بگو چرا دیرمیای؟

+حسنننننن برو:|


فسقلی منو تفتیش میکنه:|

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶

    کله عروسکی

    ببینید


    میخواستم بعدا ازش رو نمایی کنم ولی...

    همش حس میکنم الانه که برگرده مثل این فیلمای ترسناک..

    بعدم بخورتم..

    نخندید واقعااااا ترسیدم..

    تا سکته نکردم از جلو چشمم برش دارم

    نمیدونم چرا بعضی وقتا عین بچه ها میشم:|

    بنظرم موهاش اندازه موهای خودمه..شاید یکم کوتاه ترباشه موهاش نهایتا..


    +گذاشتمش تو کمد الان میتونم با کمی ارامش درس بخونم:|

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۴ مهر ۹۶

    شب نوشت,بلکم موقت بود:|


    صبح رفتیم باشگاه رفتم رو وزنه دیدم به:/۲کیلو لاغرتر شدم:|

    خانومه کناریم گفت خوبه که همه چیت خوبه 

    مامانم زودتر پرید گفت نگید خوبه,همش دعوا داریم با خانوم غذا نمیخوره:/


    امشب عمه دخترهمسایمون میگه شما چرا انقدر لاغر شدی؟

    با خنده میگم دیگه خب زندگی فشار زندگی:دی

    میگه بزار به زندگی برسی اونوقت چوب خشک شدی میبینمت:|

    نمیدونستم زندگی یعنی شوهر:|


    دیشب باز رفتم پیش متخصص گوارش البته بعد کلی معطل شدن..بعد معاینه دستشو تکیه داد به صندلیش گفت:

    خیلی استرسی و عصبی؟

    من:|

    بعد زل زد تو چشام گفت:چی میخونی؟

    یه لحظه حس معتادایی وداشتم که موچشونو گرفتن:|

    اخرش گفت یه کپسول میدم سنگین یکم شبا اول پودرشو نصفه کن بعد کپسولشو بخور دووزش بالاست..

    دیدی اذیت نمیشی کامل بخور از چند شب دیگه!

    کمکت میکنه کمتر فکر کنی!


    عصری به هرکی گفتم باهام بیاد خرید کسی نبود!

    خودم یه تنه رفتم:|

    البته پوستم کنده شد:|

    به زودی با عکس بهتون.نشون میدم دارم زندگی چگونه سر میکنم:/



  • ۵ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۴ مهر ۹۶

    جوان ایرانی سلااااام:////

    شنبه۷:۳۰کلاس داشتم۶پاشدم تا خود۱۲جلوی عالم وادم خمیازه کشیدم:|

    صبحی باز به زور از خواب بیدارم کردن که برم باشگاه بعدم اموزشگاه..

    از سر سفره پاشدم مامان گفت:کجا

    +میام میام,

    ربع ساعت بعد

    _سمیرا کجایی؟

    +تو راهم دارم میام(زیرپتو بودم)

    ده دقیقه بعد

    _یعنی اگر بیام زیر پتو باشی شت و پتت میکنم:|

     پامیشم خودمو میچسبونم به قفسه کتابام

    مامان میاد

    به زور یه کش و قوسی به بدنم میدم وبعد حس میکنم شارژم تموم شد همونجا میشینم رو زمین

    میخنده میگه:پاشو دوتا سلام برخورشید برو بعدم خونه رو جمع کن بریم

    +خستم لحنتی خسته..:(((


    +نگارنده درحالی که عضلات دهانش از شدت خمیازه رو به پاره شدن است!

    +سیستم بدن من خیلی باحاله,حتی یادمه اونموقع ها که سحرخیز بودم درس میخوندم دیگه ساعت۲/۳میشد خوابم میگرفت شدید!

    هایپ یا اسپرسو میخوردم!بعد ...

    میخوابیدم:|

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۴ مهر ۹۶

    خوشحالی..



    خوشحالی یعنی:

    جای انگشت خدا روی لپات باشه ^_^



    +پیام آقای برادر به من:دی

    +عکس هم خودمانیم:)باز خوبه این همه چال و چوله تو زندگیمونه,یکیشم رو لوپمون:)

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۳ مهر ۹۶

    کلمات



    لعنت به وقتی که حتی کلمات ناتوانن...

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲ مهر ۹۶

    روزنوشت طور

    1

    مامانم چندوقت پیش داشت قران میخوند اخرش شروع کرد دعا کردن..

    من همونجا نشسته بودم..

    گفت:خدایا یه ادم خوب قسمتش کن..

    من:چه عجله ایه؟

    میگه:عجله؟فک نکن میگی نه هیچی نمیگم خوش به حالته ها!یه مورد خوب ودرست بیاد میدمت بری:|

    +وا خب چرا؟

    _الان پس فردا امتحانات باباته! ما داریم میریم کی باید مواظب شما باشه؟ببرت بیارت؟

    +پس بگو نگهبان و راننده آژانس میخوای:|


    #باز خوبه من خودم همه جا میرم همیشه تنها:/


    2

    خانواده به شدت مشکوکن:/

    مامان:نظرت چیه۵نفرشیم؟

    +پنج نفرشیم؟@_@

    _آره..

    +نه:|

    _وا چرا؟

    +منظورت از پنج نفر شدن چیه؟

    _تو کدومشو دوست داری؟

    +هرکدومش باشه برا من دردسرمن مخالفم:|


    مامان بابا نشستن با خودشون پچ پچ میکنن میخندن!ومیگفتن که از کدوم مسیر بیان بهتره,شب مسیر یکوب نیان و وایسن جایی

    من:کجا به سلامتی؟

    هردو زدن زیر خنده و باز مشغول حرف زدن شدن:|


    4

    امروز دانشگاه اصلا حوصله نداشتم اصلا..

    همه یجورایی بخصوص پسرا هنگ کردن!خصوصا که من دیر رسیدم همه متوجه شدن:|

    به شدت سردرد شده بودم..

    به چندنفر ازدخترا سلام کردم طبق روال قبل انگار نه انگار پسراهم هستن رفتم نشستم..

    بعدکلاسا وکلی دوندگی توی بخش!رفتم انتشارات دانشکده جزوه بگیرم بعد دادم فنر بزنن همون موقع حاج عباس اومد(قبلا تو پستای دانشگاه نوشته بودم ازش)از شدت سردرد دستمو گذاشته بودم رو پیشونیم اصلا نگاشم نکردم!حالا دختره اومده میگه نه جزوه برای این آقاست!

    هرچی میگفتم نه اصرار داشت که بده جزورو به اون:|

    دیگه اعصابم خردشد بعد کلی معطلی و سردرد جدی نگاه پسر کردم گفتم: خانوم این اقا بعد من اومده!جزوه برای منه متوجهید یا نه؟شما بعد من اومدید چرا چیزی نمیگید؟

    اونم با هول گفت:بله بله ایشونه..جزوه برای ایشونه اگر میشه برای منم بزنید فنرم بزنید!

    اینم اولین برخورد!

    ترمی که نکوست از یک مهرش پیداست!

    :|اه


    +لعنت به سردرد!

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱ مهر ۹۶