۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۲۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روزنوشت!



1

داداشم داشت درس میخوند

منم تو کمدش داشتم دنبال یه چیزی میگشتم!

که مامان بزرگم اومد توی اتاق..

مهربون و دلسوزانه نگاهش کرد گفت:

درد و بلات تو سر خالت ننه:|

داداشم:|

خالم:|

مادر بزرگ^_^

طبق معمول من:)))


2

علیرضا نشسته بود کنار دادشش. داداشش طبق معمول سرش تو گوشیش بود!

میگم:چه خبر چه میکنی کی میری خدمت کی شیرینی بخوریم؟؟

چشماشو درشت کرد لبشو دندون گرفت..با دست میزد تو صورتش:/

یهو زد تو گوش داداشش

اونم که یهو خورده بود گیج نگاهش کرد

_چیه؟همش که نمیتونم بزنم تو گوش خودم!دردم میاد!پس تو به چه دردم میخوری؟:|

معنی برادری فهمیدم:|


3

دختر خالم دوسالشه..ازهمون بچگیش تا بهش اشاره میکردی جیغش میرفت هوا!

ازهمین بابت بهش میگفتم لولی خانم!:دی

دیروز خالم میگه به بچه من میگی لولی خانم!حالا بیا نگاه کن!

عکسمو اورد نشونش داد گفت مامان این کیه؟؟

+لویی خانم:|

:|


4

خدایا این درای رزق و روزیتو یکم رو تو جیب باباهامون باز کن-__-

خرجا زیاده موجودی صفر:|



  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

    بدون عنوان



    دیشب صدای خنده دو رهگذر می آمد..

    یکیشان از دلهره هایش میگفت و یکی دیگر میخواست دلش را قرص کند که کنارش میماند..

    امشب صدای تک آژیر آمد..

    کوتاه..

    شناختمش..

    این صدا یعنی من آمدم..بیا پشت پنجره تا در تاریکی شب هم که شده باز ببینمت..

    فکرم به دخترک پنجره کناری میرود..

    با ذوق حتما سمت پنجره, رفتن که نه پر کشیده..

    ومنی که پشت میز نشسته ام و از تصورشان لبخندی بر لب دارم..

    بس است..

    کجای درس بودم؟

    Purpose

    Audience

    Topic

    پیش خودم میگویم

    چه میخواهم هدفم چیست؟

    مخاطب یا شنونده؟

    عنوان...دردم چیست؟؟


    میبینی همینش خنده دار است..

    مقابل هرسه خالیست..

    وسه نقطه هایی که...

    میدانی مدت هاست که میگویم فصل سرما آمده واین پنجره باید بسته شود..

    ولی دستم به بستنش نمیرود..

    خودآزاری عجیبیست نه؟




    +بعداز دوماه باز دفترمو برداشتم,هرچند که نمیخوانی,هرچند که نمیشنومت.اما باز نوشتم..




  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ مهر ۹۶

    میتونید بدونید:|



    شما نمیدونید!

    من یه زمان تصمیم داشتم بچه دار شدم اسمشو بزارم سپهبد!

    بعد یه مدت فهمیدم اسم نیست درجه است:|

    کلا ازون موقع بیخیال بچه شدم..

    قصد ازدواجم ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم:|



    +الان دونستید:|

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۹۶

    هذیان نوشته های یک عدد بهارنارنج خسته:/



    کاش خدا یه لطف میکرد برامون

    یه فرشته هم می آفرید که صبحا بغلمون میکرد میبرد دست صورتمونو میشست,صبحونه آماده میکرد میداد بخوریم!

    والا!این توقع زیادیه!؟شما بگید!

    چیه این دوتا فرشته رو شونمون تا دست تو دماغمون میکنم خبرچینی میکنن:دی

    خب این همه سال روشونه من نشستی!نمک میخوری نمک دون میشکنی!؟

    خب یه روز صبحم یکیتون درحق من ازین لطفا کنید!اییییش!



    امضا یک عدد بهارنارنج خسته در تخت که دیرش شده:|

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۶

    روزنوشت


    امروز صبح با بابام یکم حال و احوال کردم..

    یکم یعنی روهم۵تا پیام دادیم:|

    بعد داشتم پیامای قبلی بابامو نگاه میکردم,۸۰درصدش این بود

    .صد ریختم به حساب

    ۱۰۰ریختم

    ۲۵۰ به حساب

    ۵۰تومن ریختم به حسابت

    صد ریختم

    :))



    یه نیم ساعت پیش درحالی که سرم درد میکرد و با حرص موهامو بستم..

    رفتم به غذا نگاه کنم..

    پا گذاشتم رو پله اشپزخونه..

    پای دووم بالا نرسیده بود همه جا سیاه شد و تاپ خوردم زمین..

    حالا من پخش زمین بودم سرگیجه شدید..

    خالم نگران تو اشپزخونه برا اب قند مامان بزرگ نگران به خاله بدو بیراه میگفت:/

    حالا مونده بودم بخندم یا گریه کنم:))

    طفلک خاله..

    زندم زندم-__-



    جا داره یه صحبت با مغزم داشته باشم بگم ماذا فازا؟؟؟!


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶

    دانش خانواده



    با اینکه همه از درس دانش خانواده (دانش جمعیت قدیم)جوک میساختن و به زوایای دیگش نگاه میکنن..

    ولی قاطعانه میگم مهم ترین ومفید ترین درسای زندگی دارم یاد میگیرم سر این کلاس..

    وهیچ کلاسی  برام انقدر مفید و لذت بخش نبوده..

    هنر شناختن خودت احترام به خودت..ودرک درست از ازدواج!

    وقتی به این درک برسیم زندگی مشترک قشنگ ترین حس دنیا میشه..وحتی میشه تغییر داد..فقط درک درستشو میخواد..


    استادمون میگفت استادی داشتیم میگفته۲۰ساله ازدواج کردم و نشده یه روز بدون هدیه برم خونه!نه ه حالا هدیه آنچنانی!

    نه شده فقط یک شکلات درو باز میکرد شکلات باز میکردم میزاشتم دهنش!:)

    دواصل مهم کافیه خانوم از لحاظ عاطفی درک کنی و زن غرور و قوام بودن مرد!مرد پررنگ کنه همیشه..اونوقت خیلی از مشکلات حل بود!

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶

    چی دارم میگم اصن:|



    وقتی میگم با این خالم اصلا کنار نمیام یعنی همین!

    داشتم یکم به سرو وضعم میرسیدم بعد ۷/۸روز..

    اومده با یه لحنی که خوب میفهمم منظورش چیه میگه:الان چه موقع به خودت رسیدنه؟

    تو فکرم میگم اراه به خیال تو چشم مادر پدرمو دور دیدم فردا تو دانشگاه قرار دارم با دوست پسرم!همین تو ذهنته دیگه غیر اینه!؟

    خیلی رک با یه لبخند کج نگاهش میکنم میگم:مگه مرتب بودن موقع هم داره؟؟کی اونوقت؟

    میگه:نمیدونم

    میگم:خوبه,پس ولش کن!

    واز کنارش رد میشم!


    خداروصدهزار مرتبه شکر مادر پدرم انقدر میشناسنم که ازین مشکلا نداشته باشم!

    هیچوقت تو اتاقم میز و آیینه آرایشی نداشتم و نخواهم داشت!هروقت بخوام برم جایی فقط یه جا آماده میشم اونم تو اتاق مامان بابام جلوی آیبنه عقدشونه!

    انقدرم میشناسنم که اگر یبار رژ زدم و رنگش زیاد بود نخوان بهم تذکر بدن!چون میدونن هروقت متوجهش بشم پاکشش میکنم!یعنی درکل اصلا کاریم ندارن چون خودممم رعایت میکنم همیشه!

    وانقدر که راحت جلوشون از یه پسر حرف بزنم!چون میشناسنم و هیچوقت فکرای مزخرف راجع بهم ندارن!


    حالا این روزا رو گذروندن اونم برای آدمی غد و لجباز به اخلاقیات من عجیب صبری میخواد!

    متاسفانه برخلاف فاطمه که با همه ادما برخورد گرمی داره من نمیتونم با آدمایی که ازششون خوشم نمیاد خیلی خوب باشم!

    تهش یه لبخند به حرفاشونه!

    دوتا از دوستای رفیقام مثل خیلی از دخترای دیگه دانشگاه عاشق یکی از بچه های ارشد حقوق شدن!

    راه به راه جلو پسره میگردن!یکیشونم چادریه!متنفرم ازشون و این برخوردشون..

    کاری به چادر و حیا ندارم!بحثم فقط غرور!

    چطور غرورشون میزاره جلو یه پسر انقدر بگردن و براش غش و ضعف کنن؟؟

    سر همین به دوستم گفتن سمیرا از ما بدش میاد؟

    دوستم گفته بود نه سمیرا دختر خوبیه وازین حرفا..

    اونام گفته بودن اره خب ماهم میدونیم دختر خیلی خوبیه ولی انگار ازما خوشش نمیاد!

    ..

    اومده میگه یکم تحویلشون بگیر خب!میگم دلم نمیخواد,راستشو میگفتی میگفتی اره خوشش نمیاد



    گرسنمه:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۱ مهر ۹۶

    روزنوشت



    1

    مامانم میخواست مادرانه نصیحتم کنه!

    _مامان نمازاتو اول وقت بخون

    +باشه

    _میگن نماز اول وقت بخونید تا به آبروی امام زمان که نمازشونو اول وقت میخونن نماز ماهم قبول شه!

    +مامان اونوقت امام زمان دقیقا به اذان کجا نمازشو میخونه؟:دی

    _کوفت:)))

    +مامان گولت زدن!امام زمان که با اذان اینجا نمیخونه

    _شما این دوره زمونه ای ها همتون همینطورید همه چیو به مسخره میگیرید:|

    +:)))باش باش


    2

    یکی از کتابارو رفتم بخرم!خب استاد اسم انگلیسیشو گفته بود بهم!

    +سلام اقا کتاب... میخواستم!

    *بله؟؟؟؟ببخشید خیلی تند گفتید میشه یبار دیگه آروم تر بگید!

    دوباره اومدم بگم که گفت ازون آقا بپرس

    +سلام آقا کتاب... میخواستم!

    خوب براندازم کرد!

    _نداریم!

    میدونستم دارن:|فهمیدم نفهمیده!فارسیشو گفتم!

    _آهان اینو داریم:|

    *این خانم تند گفت من متوجه نشدم

    _ارومم میگفت متوجه نمیشدی:)))

    *:))این دوست ما بیشعوره خانم ببخشید

    :|


    3

    فقط سمیرا میتونه روپوش سفیدشو بندازه تو لکه پاک کن!

    بعدکه خوب برق افتاد!

    شامپو گردوپرژک بزنه روش(سیاهه)

    وروپوش سفیدش بشه خاکستری!

    :|

    اییییی خدااا:|

    الان چیکارش کنم؟-___-

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

    هست و نیست




    به نقشه دلت نگاه کن ببین!

    من دقیقا کجای دلت ساکنم..

    هست ونیستم را بگو!

    این تعلق خاطر نگرانم کرده!

    بیشتر آدم ها خودشان را اهل شهر یا دهی می دانند که حتی یکبار هم آنجا نرفته اند..

    بگو کجای دلت نشسته ام..

    برای من بارها پیش آمده..

    به کسی گفتم بچه ی تهرانم..

    پرسیده است کجا,

    وبعد خندیده..


    +میخواستم روزنوشت بزارم زیاد جالب نبودن بنظرم...

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۹ مهر ۹۶

    شب نوشت



    عصری به زینب فاطمه پیام دادم که بیاین بریم برای من خرید!

    زینب و فاطمه دوستای دبستانمن!یعنی انقدر دوستیمون قدمت داره:)

    حتی سر سفره عقد زینب منو فاطمه بالا سرش اون پارچه سفید گرفتیم تا بله گفت:)

    حتی یه عکس دارم از اول دبستان من و زینب کنار هم با اون قیافه های شیطونو خندون نشستیم!

    خلاصه داشتم میگفتم فاطمه از دانشگاه زینبم از خونش اومد تا منو همراهی کنن..خیلی گشتیم!

    فاطمه کفش خرید!

    زینب مانتو خرید

    من هنوز داشتم ادامس میجویدم:/

    من:خداروشکر من گفتم خرید دارم اوردمتون خرید مگرنه شما چیکار میکردین؟:|

    اونا:))))

    خلاصه اخرین نفر واخرین خرید خرید من بود!

    بالاخره پسندیدم!البته طوسیشو میخواستم برام گشاد بود-__-دیگه سورمه ایشو گرفتم..ببینید

    بعد شوهر زینب اومد دنبالمون!

    منو فاطمه عقب مشغول خاطره تعریف کردن و خندیدن بودیم زینبم از جلو داشت بهمون میخندید!

    داشتم حرف میزدم که محمدعلی(شوهر زینب)پشت چراغ دستشو گرفت و با لبخند ونگاه حالشو پرسید..

    ساکت شدم

    _چی میگفتی؟

    هیچی یادم نبود..یه حس داشتم..یه حس عجیب شاید رگه هایی از دلتنگی و گرفتگی..

    سعی کردم به روی خودم نیارم واقعا دیگه یادم نمیومد چی گفته بودم.. اما برای اینکه ضایع نشه بحث عوض کردم..

    نمیدونم اون حس چیه که هنوز حسش میکنم..ولی میدونم برای زینب رفیقم از صمیم قلب خوشحال بودم و هستم وارزوم خوشبختیشه:)



  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶