۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

برای،خودم


عمیق تر دختر..
بگذار تا با هر نفس سوزش دردناک قلبت در تارو پودت رخنه کند
آنوقت تمام میراث دلت را با آه رها کن..
دیگر حتی خبری ازآن دخترک خوش خیالی نیست که گمان میکرد کسی خواهد بود که مرهم شانه های بینوای تنهاییست..
دست نوازشی خواهد بود..
که بی منت مهربانی ها را نثار دل بی ریایت میکند..
همدمی که قدر قلب پاکت را میداند..
میدانی گاهی گمان میکنم خالقم مرا اشتباهی درمیان این آدم ها آفرید..
من زاده ی حس پاکی بودم..
در میان جمعی که جز منفعت خود هیچ نمیفهمیدند..
میراث حس پاکی که جز اشک و چشم هایی به خون نشسته‌ برایش  بیانی نبود..
دیگر ولی اشکی هم نیست..
اصلا انگار ازان دخترک هیچ نمانده..
مچاله ی خاطراتیست که میگوید دلکم آخر و اول همه تنهاییست...روی پر تنهایی خویش بمیر..
دیگر ای روح بی هم نفس آزرده!
بعد ازین مشت بی رحمی این خلق به قلبت کوبید..
در دلت زمزمه کن کاش میشد که گهی هم کر بود
لبخند بزن رو به سمت دلت دلسوز بگو
کاش میشد که کمی،گاه کمی هم میمرد..


27.2.97

+دست نوشته

  • ۱۸ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

    مرا خراب مپسند بسازم


    مظلومانه تر از همیشه ذره ذره وجودم را دوباره میکاوم چنگ میزنم در آغوش میکشم..

    و با نفس های بریده به سمتت می آورم..

     ببین مرا که جان قدم برداشتنم نیست..

    مثلا به سمتم بیا خودت گفتی صدایم کن تا استجابتت کنم..

    بعد دست های دراز شده ام را ببین..

    از چشم هایم بخوان چقدر شکسته ام..بخوان چقدر خسته ام 

    مرا بساز وجودم را پاک کن از این همه خونابه زخم

    خدایا "مرا خراب مپسند بسازم"



    +کاش یکی بود که میفهمید..که وقتی بهم ریختم کم کم بدون اینکه متوجه شم حالم خراب میشه میفهمید دستامو محکم میگرفت تو دستاش تا به خودم بیام آروم شم..

    +عکس خودمانیم..دانشگاه


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۹ ارديبهشت ۹۷

    برای همه دوستانم..برای خودم!


    تا لحظه ای که چشم انتظارت را خیره آدم ها و دنیایش کنی..

    جز شوری اشک و تلخی زهراگین کامت چیزی حس نخواهی کرد!

    از یک جایی به بعد باید دست از چرا و چطور برداری!

    دنیا جای ناز و نوازش و کرشمه نیست!

    میفهمی؟؟

    باید!

    باید بدانی کسی نیست که زیر بال شکسته ات را بگیرد و بلندت کند!

    کسی نیست که دردهایت را ببرد..

    باورکن هیچکس مرهم دردهایت نمیشود..

    پس چشم ازین جاده نفرت انگیز بردار،منتظر روز یا فردی نباش که با آمدنش دنیایت را عوض کند و تلخی ها را ببرد..

    دست هایت را باز کن..

    خودت را در آغوش بگیر..

    و انقدر دوست بدار که بیرحمی دنیا خاطرت را بهم نریزد!

    باور کن آدم ها ضعیف که باشی،ضعفت را بفهمند تنها ترت میکنند..زخمت میزنند و از باقی وجودت استفاده میکنند!

    قوی باش،

    وباور کن جز تو کسی حالت را خوب نمیکند...وروزی نخواهد امد که همه چیز خود به خود خوب شود!

    میفهمی؟؟

    دنیا ناز و نوازش نمیفهمند!

    دنیا یک جفت پوتین میخواهد برای جنگ..روی پای خودت بایست!تکیه گاه خودت باش!



    برا دوستام...برا دوستای وبلاگیم برا خودم برا خودم برا همه!

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷

    چشم دل باز کن:)+صوت متن


    از کجا باید آغاز کنم؟ از کدامین نقطه؟ شاید مضحک به نظر رسد اما همه چیز به همین نقطه‌ آغاز بازمی‌گردد، به همین لبخند بهاری و اولین معنا از آغاز فصلِ زندگی؛ لحظه به لحظه زندگی را با همه‌ی پستی‌ها و بلندی‌هایش به سمت افق دیوانه‌وار طی می‌کنی، دردها را می‌فهمی، تلخی‌ها را می‌چشی و آرزوهایت را درون قلب ات هر روز جلا می‌دهی و حال که به امروز می‌رسی دست از دیوانگی بر‌می‌داری، و یک‌آن از حرکت می‌ایستی و به گذشته‌ات خیره می‌شوی، و بی‌آنکه بدانی، برای یک‌بار در زندگیت، تنها یک سوال ذهنت را مشوش می‌کند و این شروع فصل جدیدی برای تو می‌شود تا بی‌آنکه چرایش را درک کنی، تمام عمر گذشته را این‌بار وارونه‌وار به سمت اولین نقطه طی کنی، به سمت اولین قدم، و این حرکت شروع دوباره‌ی احساساتی در درونت می‌شود که شاهد سالیانی که گمان میکردی از دسته رفته‌اند باشی که سختی‌های هزاران ساله را درون وجود ات بیدار می‌کرد، و بی آنکه بدانی چرا، وجودت پر می شد از ثانیه‌های زهرآگینی که لحظه‌هایش ثانیه به ثانیه قلبت را می‌دَرید، گلویت را خنج می‌کشید و راه تنفست را تا سر حد مرگ دیوار می‌کرد!

    بعد از بی‌وقفه کلنجار رفتن با خودت، این‌بار به زمان حال بازمی‌گردی، به خودت می‌آیی و بی‌آنکه دغدغه‌ای وجود ‌
    ت را خدشه‌دار کند لبخندی از سر لذت درون آینه به خودت می‌زنی و خدا را از اینکه تمام این سال‌ها بی‌هوا رهایت نکرده شکر می‌کنی؛ آخر می‌دانی، حکایت ما، حکایت آدمیست درون اتاقی بسته با یک پنجره‌ی کوچک، قطار زندگی می‌گذرد ولی ما فقط همان قسمتی را شاهد هستیم که پیش رویمان است، درحالی که نمی‌دانیم در پس این روزهای تلخ و طاقت‌فرسا، چه روزهای زیباتری انتظار وجودمان را می‌کشد؛ مثل درخت بادام باغچه‌ی مادربزرگ که تمام زمستان درختی زمخت و عریان بود، ولی نوید عید که آمد، جان دوباره‌ای گرفت و زیباتر از همیشه خندید... روزهای تلخ ماندنی نیست، نوید عید نزدیک است، بوی خوش بهار مشامت را نوازش نمیدهد؟
    دست از حسرت‌هایت بردار، درون آینه چوبی خودت را در آغوش بگیر و بی‌صبرانه برای روزهای تلخ و شیرین زندگیت بخند؛ چشم دل که باز کنی خواهی دید که خدایت چه دلبرانه هوای دل کوچکت را دارد.

      
    مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
    که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
    از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
    زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید



    بشنوید




    دریافت


    صدای اولی کیفیتش بهتر بود اما بعضیا این یکی رو بیشتر پسندیدن:)



    دریافت


    مرسی مرسی از لطف بی منت دو دوست که خیلی برام با ارزش بود کمکشون:) فابر کبیر و یک خانم گل:)
    میدونم یه جاهایی بد خوندم دیگه وسعم همین بود:)

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶

    و گاهی..


    چند وقته یه حالیم..

    بد نیستم ولی انگار چیزی هم خوبم نمیکنه..

    نه دلم میخواد حرف بزنم نه کسی حالمو بپرسه..

    چون مدت هاست یاد گرفتم تحت هرشرایطی بگم خوبم و سعی کنم خوب باشم..

    چون دراون صورت از حوصله خارجی:)

    دلم نمیخواد حرف بزنم اینجور وقتا..برعکس شخصیتم عجیب ساکت و کم حرف میشم..

    اما..

    هنوزم دلم میخواد این موقع ها یکی برام حرف بزنه..یکی که نصیحت نکنه..حرف الکی نزنه..

    واضح تر بگم یکی که بلد باشه چی بگه..

    شایدم یکی که سرمو بزارم رو پاهاش وغرق درسکوت درتضاد با روحیاتم خیره بشم به نقطه ای که تا وقتی آغوش خواب منو در برمیگیره برام قصه بگه..

    بی هیچ سوالی بی هیچ چرایی ..

    ومن تمام مدت..سراپا گوش باشم وگوش..

  • ۱۴ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶

    واقعی بودی یا رویا من عاشقت شدم..


    دیشب مردی به خوابم آمد..

    چهره مردانه ی دوست داشتنیی داشت..

    بهتر بگویم چهره ای که برای من آنقدر دوست داشتنی بود که دلم پر بکشد برای بوسیدنش..

    مردی به خوابم آمد..

    مردی که تا امروز در بیداری ندیده ام..

    مردی که در خواب مردِ من بود!همسرم..

    از ظواهر و حرف های عاشقانه خبری نبود..

    اما حتی در خواب هم از کلمه کلمه حرف های کوتاه و ساده اش عشق را احساس میکردم..

    مردی که عجیب کنارش احساس امنیت میکردم و درکنار عشق دلم مملو از آرامش بود..

    تمام مدت ظاهر سنگین و آرام مردانه اش را در دل ستایش میکردم..

    قرار بود با خانواده ام به جایی تفریحی برویم..

    میدانستم باید برای انجام کاری جایی برود و در گردش مارا همراهی نمیکند..

    کنارش نشسته بودم و او خیره به روبه رو درحال رانندگی..خوب نگاهش کردم..

    آرام گفتم:نمیایی؟؟

    گفت:نه، باید بروم دنبال کارِ...

    +میخواهی همراهت بیایم؟

    بدون تغییری درحالتش ارام گفت:معطلی زیاد دارد خسته میشوی..برو حال و هوایت عوض میشود گشتی هم میزنی..بهت خوش میگذره..

    میدانید جملات بالا خیلی ساده اند..اما شاید فقط من هستم که حتی بعد از بیداری عشقی که در کلمه کلمه حرف هایش حس میکردم بی تابم میکند..

    نمیدانم آن مرد رویا بود یا واقعیت..

    تنها خواب بود یا یک روز نگاهم در نگاهش قفل میشود و میگویم این همان مرد رویایم است!

    نمیدانم..فقط میدانم..

    چشم هایم را که باز کردم..

    نبود..

    و بغضی از سر دلتنگی راه گلویم را بسته بود..

    ودلم میخواست ساعت ها  برای مردی که برای اولین بار در عمرم در رویا دیده ام ببارم..

    میدانید خنده داراست ولی..

     دلم بی تاب چهره مردانه رویایی ایست که از پس کلمات بی الایشش عشق را میچشیدم..



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶

    قبر


    مدت هاست شاید سالیانیه که یه آرزو دارم..

    اونم اینه که قبل از مردنم به قبر برم..

    هفته ای دو هفته اصلا ماهی یکبار میشد تا توی یک قبر ساعتی دراز بکشم..

    میدونید بنظرم آرامش بخش..

    وقتی که دلت از دنیا گرفت..

    وقتی گره خورد تو کارات و به هر دری زدی بسته بود..

    وقتی آدما ازارت دادن به ناحق و رنجوندنت..

    وقتی نمیدونستی کدوم کار درسته..

    بری اونجا...

    دراز بکشی..آروم میشی..

    اونوقت که میفهمی چی خوبه چی بده..

    میفهمی کجا اشتباه رفتی و کجا باید میرفتی و نرفتی..

    دلت باز میشه از ادما..

    چون یادت میوفته دیریازود گذرت به همین خونه میوفته شاید امروز شاید فرداها..

    میدونید..

    خیلی دلم میخواست..

    میشد برم بخوابم توی قبر فکر کنم اروم شم برای خودم دعا بخونم..

    ولی نمیشه..

    دلیل اصلیش اینه من دخترم..

    وخیلی دلایل دیگه که باز برمیگرده به دختر بودنم:)

    چه خوب میشه ولی اگر میشد..


    :)

    Photo is kodeman@azin sobata

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۳ آذر ۹۶

    خدا پا داره؟؟



    مادرم خاطرات را ورق میزند..

    خطاب به خواهرش میگوید..

    یکی از سوالات همیشگی سمیرا که کلافه یمان کرده بود این بود:

    خدا پا داره؟خدا چجوری رو دیوار راه میره؟؟

    دست بردار هم نبود..

    ..

    میبینی خدا؟؟همیشه همینطور بود..

    همیشه خواستم برای خاطر دلم هم که شده پایت را به میان داستان بکشم..

    هربار خواستم تو پا درمیانی کنی!

    من بندگی نکردم اما دلم میگفت تو خدایی میکنی!

    وامروز که همه دنیا حبس شده برایم..

    پر پروازم شکسته..

    پای دلم لنگ است..

    به یاد همان کودک خاطره ها پیش خودم میگویم..

    خــــــــــــــدا پـا دارد؟؟



    +دلخورم ازینکه بیشتر از دوماهه هر پنجشنبه میخوام برم گلزار وهربار نمیزارن وبرنامه میچینن و بعد معطل میکنن و این موقع که میشه برنامشونو کنسل میکنن!

    +واقعا دل و دماغ پاسخ دادن به کامنت نیست..ببخشایید دوستان:)


  • ۵ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶

    نامه ای به همسرم



    به خودم قول داده ام روزی که آمدی برایت بگویم...

    دخترک خندان روبه رویت..پشت برق شیطنت چشم هایش..

    زنی شکسته حبس است....

    بهم که میریزد..عصبی تر و بهم ریخته تر از یک پیرزن است..

    آنقدر دلگیر که خودش بارها به حال خودش گریسته!

    دخترکی که دستش راگرفته ای و به ذوق زدگی های وهیجانات ساده اش میخندی..

    تلخ که بشود..گوشه ای مچاله میشود در خودش..هم خودش تلخ است هم کام تو را تلخ.میکند

    میدانی چرا؟

    دل بی پناهم خاکستر درد هایی است که روزی وعده لایق شدن را داده بودند..

    روحم شکسته بغض هایی است که قرار بود بزرگش کنند..



    +حوصله شوخی ندارم..کامنتی تایید نمیشه

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۴ آبان ۹۶

    فرشته..



    دلم فرشته ای میخواهد..

    فرشته ای به مهربانی اسمش..

    تا شب که میشد..

    دنیا که تنگ میشد..

    دل که مشت میشد وبه سینه میکوبید..

    صدای لالایی اش این طفل لجباز درون سینه ام را آرام کند..

    شبیه کودک وحشت زده ای که در شلوغی خیابان دست مادرش را روی شانه احساس کند..

    همانقدر امن..

    بخواند و نوازش کند موهای آشفته ام را..

    آنقدر که به خواب بروم و فردا فراموش شود تمام هزیان های تب آلود قبل از خواب..

    دلم فرشته ای میخواهد..

    که هرشب مرا در ازدحام کوچه خیابان خیال دریابد..


    پ.ن1:دفتر دست نوشته هامو نگاه میکنم!با دیدن بعضیاشون دلم میخواد تک تکشون بخونم..یاد اون همه احساسی که خرجشون کردم میوفتم..

    این دست نوشته ها انگار باید انقدر بمونن تا دور ریخته شن!

    پ.ن2:امشب یه دعا شنیدم..بدجور به دلم نشست:)دعا این بود:خدایا شب اول قبر مارو شب آرامش وراحت شدنمون قرار بده..



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶