۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

چشم هایش


گلویش آه بندان بود،مدت ها بود که هرچه میکرد خنده به لبانش نمی آمد،درست شبیه یک پیراهن خاطره انگیز قدیمی که حالا قواره تنت نیست!
میخواست رو پاهای شکسته اش بایستد اگر درد میگذاشت..
نگاه معصومانه ی خواهرو برادر کوچکش،آرزو های در دل مرده اش بغض سنگینی بود که خیال رفتن نداشت
مدت ها بود که حرف نمیزد،کلمات در گلویش خشکیده بودند..
بیشتر از همه مدیون غرورش بود که اشک ها را در پس پرده چشمانش نگه میداشت.
که اگر بغضش میشکست یک کوه غم فرو میریخت،یک عمر آه..
نمیدانست چه چیزی درست است اما میدانست باید بروند..
انگار یک شبه قیامت شده بود..
دور تا دورش گرگ هایی را میدید که از بوی خون زخم آهویی که به مشامشان رسیده بود مست شده بودند
نگاه های کثیف مردان و کنایه های چرکین زنان..اتهام و حکم تلخی که روح دخترک را خنج میکشید
هنوز هم یاد آن شب بغضش را جری میکرد..
نیمه شبی که تمام داشته ها ورویاهای دخترانه اش را گذاشت..
دستمال یادگاری پدر را به صورت بست..
تا از تمام داشته هایش چشمایی به رنگ دریای یادگار مادر بماند..
نیمه شبی که با خود عهد بست آخرین شب آوار اشک ها و بی کسی هایش باشد..خواهر کوچک ترش را درآغوش گرفت و دست برادر را گرفت و آن خانه را با آرزوهایش رها کرد..
صدای دو زن آنطرف تر او را به خودش آورد
*کارگر است،کسی نمیداند ازکجا آمده اند،خرج خواهر و برادرش را در می آورد
-آرام میشنود،خوبیت ندارد!
*نترس طفلکی کرولال است،دستمال دور سرش را میبینی؟زن همسایه می گفت صورتش در آتش سوخته،چهره کریهی پیدا کرده برای همین همیشه دستمال میبندد..
-مرد بیچاره..گرد غبار و خاک و خاکستر تمام صورتش را پوشانده!اما چشم هایش انگار دریاست..
دیگر چیزی نشنید..جایی در اعماق روحش درد میکرد...گلویش آه بندان بود اما،باز هم مدیون غرورش بود...که اگر چشم هایش..آه چشم هایش..



+برای سخنسرا.تصویر دوم..

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    یه وقتایی کوهم دلش ابری میشه..


    دلم میخواست از خیلی چیزای دیگه بگم اما نگفتن شاید بهتره..شبیه قورت دادن بغض و پس زدن اشکایی که تا پشت چشمت میان..و گاهی چندتاشونم نا قافل میچکه..

    میخواستم بگم این روزا همون جای زندگیم که شبیه اون مورچهه صدبار باید تلاش کنم و شکست بخورم..

    هربار که نشد،هریار که الکی راهمو بستن هربار که دلم گرفت..دوباره تمام زندگی و آرزوهاشو بار شونه هام کنم و راهمو ادامه بدم..

    این روزا دلم میخواد داد بزنم،بزنم زیر همه چی مثل یه ضعیف بزنم زیر گریه برم و پشت سرمو نگاه نکنم..

    اما زندگی یادت میده باید بمونی با چنگ و دندون بجنگی که به همه ی این بغضای لعنتی لعنت بفرستی..و برگردی و دوباره شروع کنی،حتی وقتی میدونی از قصد دارن سنگ جلو پات میندازن!ولی انقدر باید بری تا خستشون کنی!خسته

    میخوام بیشتر از قبل با تنهایی خوو کنم،بیشتر از قبل مستقل..بیشتر از تنها کلاس رفتنا بیشتر از تنهایی خرید کردن بیشتراز تنها دکتر رفتن بیشتر از تنها ایس پک رفتن،تنها رستوران رفتن میخوام تنهایی سینما رفتن و تنها استخر رفتن و هم برا خودم عادت کنم!تنها تر از قبل..زیر بار منت کسی نبودن!



  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷

    یک آن، یک حرکت

     

     

    در پس این ظاهر آرام و معمولی روح دخترکی از سوز سرما درحال یخ زدن است،مردابی که آرام به کام نابودی میبردت..
    نه رعشه و نه لرزشی...نه دست و پا زدنی که از غمش تا صبح بیدار نگهت دارد!
    یک جور مرگ تدریجی ..
    تنها سرگیجه و بی قراری های بی دلیلی را میچشی که هربار از درک چرایش عاجز می مانی..
    باید آخرین توان را در پاهای خسته ات بریزی..
    باید اینبار تا آخرین نفس بروی..
    باید میان این راه پر از تلخی زندگی به خودت برسی..
    و خود را که ازین سردرگمی چون کودکی گمشده میدوی..
    غافلگیر کنی!
    یک آن،یک حرکت..
    دست های خودت را بگیر..
    تا این حرکت بی اختیار به سمت نابودی را پایان ببخشی..
    یک آن،یک حرکت..و پایان کابوس
    چشم باز کنی و زمزمه ای وجود بی قرارت را آرام کند..
    آرام باش،آرام باش...آرام

     

    +دوسه سالیه..آروم آروم عوض شدم..،کلا متفاوت با گذشته!ساکت آروم.کم حرف...
    این روزا علاوه بر اون سکوت و آرومی..کم طاقتم..بی قرار...نمیدونم چرا..ولی خوب نیست..اصلا خوب نیست!
    ++کی بود میگفت پست ندارم؟؟

     

     

     

     


    دریافت

  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷

    نمیدونم چرا نوشتم،هرچند که..


    برای تو عاشقانه ها شاید کسی است که دست هایت را گرم بگیرد..

    یا گوش هایت را با جملات و شاعرانه ها نوازش دهد..

    تو شاید عاشقانه ها را در واژه های زیبا و بوسه ها و نوازش ها ببینی..

    شاید عاشقانه هارا همان دسته گل رز پیشکشی با لبخند و چشمانی لبریز از اشتیاق معنی میکنی..

    من اما هیچ ازین عاشقانه ها را در سر ندارم..

    واژه ها شاخه گل های رز و برق چشم ها فقط خاطرم را آزرده میکند..

    هیچ واژه ای کوه یخ زده درونم را قطره ای باران نکرد..

    اما..با این همه نتوانستم حسی که بعضی شب ها چون کودکی بی خواب، بی قرارم میکند را کتمان کنم..

    شاید خنده دار است اما تمام عاشقانه ها در وجودم منتهی به یک خواب شیرین است. 

    اینکه دلم اویی را میخواهد..

    که سر روی شانه اش..روی پاهایش بگذارم..

    نه کلام عاشقانه ای،نه نوازشی نه حتی لبخند اغواکننده ای..

    اصلا حتی غم چشم هایم، خستگی نگاهم اخم هایش را در هم گره بزند..

    عاشقانه برای من همین بودن است..دلم بودنی میخواد بی ادعا..بی اغراق..مردی میخواهد چون کوه..

    تا وقت هایی که دنیا گلویم را چنگ میزند. 

    بی هیچ حرفی سرم را به سینه اش بچسباند..

    تا در سکوت و آرامش حضورش خواب مهمان چشمان خسته ام شود و تمام دلواپسی ها از دلم رخت بربندد..

    باورت میشود عاشقانه برای من همان حضور اثبات شده ایست که یک خواب آرام را مهمان چشم هایم کند



    +بر عکس همیشه این یکی دست نوشتمو دوست نداشتم..بنظرم حسی که باید حسی که باید ...منتقل نکرد..

    خیلیا میگن ادم بی احساس یا سردی هستی..راستش هیچوقت ازینکه کسی بهم دست گل داد خوشحال نشدم...از واژه ها هم..بیشتر حس تنش و فشار عجیبی داشتم که دلم میخواست ازین موقعیت راحت شم..

    آخرین بارهم به خانواده گفتم دلم نمیخواد تا مدت ها دیگخ درگیر اینجور مسائل شم..بیشتر آزاردهنده است برام و با جملات  چقدر بی احساسی هم زیاد روبه رو شدم:)اینارو گفتم که به اینجا برسم..که هیچوقت هیچ عاشقانه ای نه خیال کردم و نه خواستم به جز همین بودن ساده،نمیتونم کتمان کنم شبایی که خستم ،و دلم گرفته..چقدر دلم میخواست یکی بود..

    وهمیشه تنها دلم بودنی رو میخواست..که بدون زبون بازی بدون هیچ هیچ نوازشی..سرمو بزارم روی پاهاش روی شونه اش..تا اروم بگیرم و خوابم ببره..سکوت..و اخم های یه مردی رو که نگرانی و از اخمش میشه فهمید رو به زبون بازی وهزار نازو نیاز و ... ترجیح میدم..و من از تمام عاشقانه ها فقط همین بودن در سکوتی رو خواستم..که در آرامشش حضورش بدون هیچ کلامی انقدر آروم بگیرم که خوابم ببره...






    دریافت

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷

    آمدی قصه ببافی که موجه بروی..


    دیشب در خواب شماره کسی را میگرفتم..دل آشوب بودم،زخمی به ژرفای عمیق ترین نقطه در قلبم جانی دوباره گرفته بود..
    تماس وصل شد،سکوت کردم سکوت بود..چند ثانیه ای سخت گذشت خواستم لب باز کنم که صدای دخترکی که معلوم بود تازه حرف زدن را یاد گرفته دهانم را بست،انگار بی هوا گوشی بزرگ ترش را برداشته بود تا شعری که تازه یادگرفته را برای اولین گوش مفتی که یافت بخواند..چند ثانیه ای را مات و مبهوت بودم،حس غریبی داشتم که صدایت را ارام ازآن طرف شنیدم،که داشتی پسرکت را بخاطر شیطنت هایش شماتت میکردی،نام مادرشان را که بردی دلم مرد،نه که فکر کنی مهر آن چشمان سیاه هنوز بردلم باشد یا دلم بی تاب باشد،نه!
    اما صدای کودکانت نام مادرشان و وقت رفتنت.. ،
    هر کار کردم به دلم بگویم که بخاطر آن زن نرفتی،تا بگویم تمام روزهای تلخ آن روزها درهوای کس دیگری نبودی نتوانستم..
    مات دریایی از غم بودم و آنطرف تو حتی حواست به دخترکت و گوشی در دستش نبود..خیره به نقطه ای بودم و دخترک با همان زبان کودکانه اش میخواند:آهویی دارم خوشکله فرار کرده رزدستم دورییش برایم مشکله کاشکی اونو میبستنم...


    +در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست!

    +همینطوری:)


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

    مرد درون من

     

    زندگی مرد میطلبد..مرد میخواهد ماندن،ادامه دادن..مرد درون من خوی یک جنگجوی دلشکسته را دارد

    پادشاهی که در قلمرو خویش که هیچ در پس دل خود مانده است..سالار سپاهی که توان دفاع از تک بانوی خویش را ندارد..

    تمام وقت هایی که بغض میکنم را فریاد میزند..به اندازه تک تک وقت هایی که دلم میشکند داد میزند..هوار میکشد چه میخواهید دیوانه ها؟؟شما را به خدا دست بردارید..به راستی، به کدامین گناه؟

    من اه میکشم و او فریاد میکشد..من تکه تکه میشورم دستمال میکشم و تمیز میکنم و لال میشوم و او تکه تکه میشکند میکوبد و فریاد میکشد..

    من آرام مینشینم به خود میلرزم و او حرف میزند و میرود در را میکوبد به هم..میزند به خیابان..اصلا نشد میزند به بیابان میرود..

    من میشنوم و لبخند میزنم و او تمام خشمش را مشت میکند و حواله ی آیینه شکسته ی دل میکند..من درد میکشم و از شدت درد همه وجودم به رعشه می افتد..او از خورده شیشه ها زخمی میشود و کسی نمیداند نمیفهد درد چیست!راستی تنها همزبان دل همه بیرحمانه میزنند..خودزنی برای چه؟

    من پای سجاده مینشینم و حرف نمیزنم لال میشوم وخیره به نقطه ای.. درست مثل دیوانه ها ولی او گله میکند و شکایت میکند..

    راستی خدا تو بگو چندسال بی وقفه خندیدن درد سال هایی که گذشت را پاک میکند!

    خدایا تو بگو چگونه همه ی آنچه را که روا شد را میتوان دوا کرد؟خدایا تو بگو این دل چگونه باید دل بشود..

    مرد درون من..میداند یک کوه درد و یک وجب دل را تنها غرور نگه داشته..قلمرو باخته را ،دل پر زخممان را با لبخند نگه داشته ایم که دشمن شاد نشویم..

    که عالم ادم ندانند سپهسالار سپاه را دشمنی نتوانست از پا درآورد و ما از خودمان خوردیم..بد خوردیم..سال هاست میخوریم..

    خوردیم جرعه جرعه این زهر بی همنفسی را نوشیدیم..

    تا ندانند من و او..چه ها کشیدیم..و نگفتیم و خندیدیم که خانه ما از درون اب است بیرون افتاب..

    میدانی حتی راهی برای جازدن وباختن نداشتن یعنی چه؟؟میدانی چاره ای جز پیشروی و حرکت نداشتن یعنی چه؟

    زندگی مرد میخواهد..مرد میخواهد سال ها هرروز با این درد ساختن..هرروز زهر از دست عزیزانت خوردن..و تواین را نمیفهمی!ونخواهی فهمید..که چه میشود یک دلمرده سال ها دلش هوس غربت کند..

    توکه...

     

     

     


    دریافت

     

    +برای چالش ایشون:)میشد جور دیگری نوشت ولی من به یه تخلیه ذهنی نیاز داشتم 

     

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷

    گاهی،فقط گاهی


    گاهی سراغ کنج تنهایی هایت را بگیر..همان گوشه ای که گاه سکوتش روح آزرده ات را خنج میکشد،همان جا که مثل کودکی در خود مچاله میشوی و مظلومانه در تب بی هم نفسی میسوزی..بی تاب شانه ای بی منت،تا در گرمای آغوشش باران شوی و بغض هایت را بباری..
    همانجا که دلت پر میکشد برای کسی که باشد!کسی که بلدت باشد و سرت را به سینه اش بچسباند و صدای قلب مهربانش،این دیوانه را جان دوباره بخشد..
    داشتم میگفتم..
    گاهی باید گوشه ی دنج تنهایی هایت بنشینی..
    خیره به جایی شوی و ساعت ها غرق در فکر،کوچه پس کوچه های دلتنگی را،ورق به ورق زندگی را،قطره قطره ی اشک ها و بغض های فروخورده رابا تمام دلشکستگی هایش پشت سر بگذاری و دور شوی..
    آنقدر دور که در متروکه ترین خیابان خیال به بن بست خودت برسی..آنجا که تا فرسخ ها رهگذری هم نیست..همانقدر دورافتاده..
    همان را میگویم،همانجا که خودت را مدت هاست گذاشتی و هوای ادم ها و خیال دنیا فکر برگشت را از یادت برد..
    بن بستی با تک خانه ای قدیمی که تنها ساکنش هرروز چشم انتظار کوچه را اب و جارو میکند..تا مبادا بوی مرگ بگیرد یا آنقدر بی روح شود که وقتی آمدی خانه خویش را نشناسی و باز گردی..
    چشم هایش کم سو شده ولی،بو که بکشی بوی امید مشامت را نوازش میدهد...
    در خانه را،فارغ از دنیا و نامهربانی ها رفتن ها شکستن ها بزن..پابه خانه دل خودت بگذار،پیش از روزی که دیگر سوی چشمانش برود..
    گاهی،فقط گاهی نه بی قرار کسی،که دلتنگ خودت باش



    +فقط خواستم بنویسم..نمیدونستم از چی بنویسم ولی میدونستم دلم برای نوشتن تنگ شده

    این عکسو هم به شدت دوست دارم:)نمیدونم چرا


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

    من اگر نیکم و گر بد،تو برو خود را باش!

    1

    اومد تا موهاشو برا تولد درست کنم..

    چشمش افتاد به عکس 4/5سالگیم...گفت اون موقع ها همه انقدر دوست داشتن

    هیچی نگفتم خودش به حرف خودش ایراد گرفت،اون موقع ها..الان هستی اون موقع ها بیشتر.اهمیت ندادم

    (توی یه بازه ی زمانی به دنیا اومدم که بدجور توچشم وعزیز بودم)

    گوشیمو برداشت عکسامو نکاه کرد

    _من یبار ندیدم تو از ته دل بخندی

    +چی؟

    _میگم ندیدم از ته دل بخندی،فقط درحد لبخند،افسرده ای انگار!

    +نه اتفاقا خیلیم خوبم،اره عموما همه جا میگن یه دختر آرومی که فقط لبخند میزنی

    _آره دقیقا میخواستم همینو بگم،درسکوت با یه لبخند همیشگی


    2

    امروز فقط متلک و گوش و کنایه های آبدار شنیدم!

    آستانه صبرم تا کجاست نمیدونم!:)ناراحت نیستم اما دلم میخواد بشورم افتاب کنم چندتاشونو حداقل تا دیگه وقتی ازشون نظر نخواستن دخالت بیجا نکنن

    مامان میگه دنیای آدم بزرگا همینه اهمیت نده ولی تو اخلاقات خیلی تنده..خیلی رک و تند حرف میزنی این بده!

    میگم:دست خودم نیست،به خدا من این نبودم اما وقتی دورم یه مشت بیشعوره که مهربون باشی میخوان هرغلطی بکنن و هر نظری بدن تو زندگیت اخلاقم این میشه!والا کیو دیدی که خوب باشه و من بد برخوردکنم؟

    هرچند که میدونم تند رفتارم،با بعضیا که لیاقتشون همینه!ولی خب برا خودمم سخت میشه،میدونم


    3

    مربی آرایشگاهم آدم رک و قاطعیه و اصلا اهل رو دادن به احدی نیست،بچه هایی که باهاش کار کردن میدونن اما این سری توی پیام برا مادرم نوشته بود که بهتون تبریک میگم بابت داشتن دختری مثل سمیرا،شما مادر نمونه ای هستین

    مربی باشگاهمم همین نظر بهم داره،میدونم بهم اعتماد داره

    اولش خیلی خوشم اومد دروغ چرا،اما بعدش یاد آدما و رسمشون افتادم هیچ حسی نداشتم


    4

    قوی باشین،وقتتونو قدر بدونین!برای خودتون و مادر و پدرتون وقت بزارید،فقط به همین دونفر بها بدید،حتی اگه زور گفتن،انقدر بهشون بدهکاریم که همه عمرم زور بگن بهمون و خدمت کنیم بهشون کمه!اینو دیروز فهمیدم

    وحالم از خودم بهم خورد،ازینکه این همه بدهکارم بهشونو با این حال کمک نمیدم همه جوره!

    قوی باشین واسه ی خودتون کسی بشید،تنها کسی که زمین بخورین زمین میخورن و بالا برین بالا میرن از شادی مادر و پدرن،بقیه فقط منتظرن بهونه بدید بهشون دهن باز کنن!


    5

    سرمون به زندگی خودمون باشه،تو زندگی بقیه سرک نکشیم،نظرم ندیم تا ازمون نظر نخواستن!

  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۸ تیر ۹۷

    وجدان(داستانک)


    نفس آسوده ای کشید
    _دیگر وجدانم راحت است،رفتم نشستم حرف هایم را برایش زدم..بغضش شکست اما خوب شد،می‌دانی!حداقل دل از خیال و آرزو کشید  با حقیقت روبه رو شد.آخ که راحت شدم
    خنده ی کوتاهی میکند
    _نخند باور کن آدم باید همیشه وجدانش آسوده باشد،وگرنه مثل یک ببر راه نفست را میبندد!من فقط کاری کردم با حقیقت روبه رو شود ظاهرا غمگین بود اما بنظرم برایش لازم بود خوب میشود
    +واگر نشد؟
    _میشود
    +ولی تنها به وعده های دروغ تو امیدبسته بود
    _من وعده ای ندادم،تلاشمم را کردم نشد،بین خودمان بماند ارزشش راهم نداشت
    "خندید..وسط خنده ساکت شد
    +خیلی خرابه
    _چی؟
    +حالم.."
    _برای چی؟
    +از وجدان راحت کسی شبیه تو،حکایت وجدان راحت تو و خیلی های دیگر حکایت همان زنی است که شوهرش را دور میزد برای همه چیز،حتی آغوشش را برای مردی که شاید درد بی همدمی به کام مرگش برد محروم کرد..اما میدانی زمانی که در خانه قبر میبردنش زن با چشم های اشک آلود گفت:وجدانم راحت است که هیچ کم نذاشتم دراین سال ها،میدانی نگاهم تا لحظه که خاک همه چیز راپوشاند کجا بود؟
    _کجا؟
    +به رد طنابی که دور گردنش بود،و ناقوس نفرت انگیز یک وجدان که گوش هایم را کر کرده بود،رد کبودی طناب پیدا بود،طناب وجدان کسی دیگر که او را خفه کرد و دیگری را آرام،وجدان بعضی ها شبیه همان طناب داریست که بر گردن دیگری می اندازی ومیمیرانی.یکی با بغض جان میدهد یکی...
    _یعنی خودکشی کرده بود؟
    +واین همان است که میگویند خودکشی،یکی با اشک یکی بادرد یکی...آه،و وجدان آسوده چه کسی خواهد فهمید درد زخم ها بر تنه ی نحیف روح است که..که از پا درش می آورد،و وجدانی که آسوده است!لعنت به تو



    +البته اگر بشود گفت داستانک،مربوط به قرار سخن سرا

    قسمتی که داخل این علامته("")از یک کتاب بود،حروف بزرگ شده حالت شخصیه که با این (_)علامت دیالوگ هاش نوشته شده و حروف کج هم برای بیان حالت گوینده ی این (+)دیالوگ ها

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷

    یه دل میگه برم برم..



    قطعا یکی از بدترین درگیری ها با خودت وقتیه 

    که رفتن دردی دوا نمیکنه..

    بدتر اینکه میدونی اون لحظه موندن هم فایده ای نداره..


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۶ خرداد ۹۷