۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

همینطوری


مریم نوشته بود دوستش داره عروس میشه یاد دوران رفاقتشون افتاده بود و دلش گرفته بود

ولی من هیچوقت راجع به دوستام همچین حسی نداشتم،شایدم حتی صمیمی ترین دوستامم اونقدر بهم نزدیک نبودن

که اگه حالم گرفته بود بخوام حرف بزنم باهاشون درمورد هرچیزی،احتمالا واسه همه همینه

یادمه از راهنمایی رفته بودم دبیرستان و از دوتا از صمیمی ترین دوستام جداشده بودم،دوتا دوست جدید داشتم

که سر یه پروژه ی سمپاد باهم شرکت کردیم.ولی دیدم اینا همشون منفعت طلبن تا جایی که منافعشون باشه باهات خوبن و با یکیشونم دعوام شد.

منکه همیشه صاف و ساده و بی منت بود محبت و دوستیم،انقدر دلم شکست که فقط شماره زینب گرفتم

تا زینب گفت خوبی اشکام میریخت و میگفتم زینب چرا ادما انقدر بدن چرا اینجا اینجورین چرا هرکسی فکر منفعت خودشه..

هیچوقت گریه اون روزم یادم نمیره،منی که گریه نمیکردم هیچوقت و برعکس همیشه پشت دوستام و سنگ صبور بودم

 اونروز گریه کردم..و تو ذهنم برای همیشه اون روز میمونه،روزی که برای اولین روح صاف و سادم تلخی دنیارو دید و دردش اومد ولی الان دیگه سر شده!

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷

    شب نوشت


    1

    بابا چند روزپیش اومد بره باشگاه و دید بطریش نیست،
    مامان که حوصله گشتن نداشت گفت بطری(همون قمقمه)سمیرارو بگیر..
    منم که تو عالم دیگه ای سیر میکردم و داشتم با خودم برنامه ریزی میکردم،بطریمو دادم بابا رفت و بعد از یکساعت برگشت..
    بابا به محض اومدنش تو خونه بطری باز کرد و گرفت طرفم
    و اشاره کرد به رنگ رژ به جای مونده در سراسر دهنیه بطری-_-
    و گفت اینا چیه؟!
    و من با گفتن عبارت اوووووه همونطور که بطری گرفتم و پشتمو کردم به بابام گفتم:اینا هیچی چیزی نیست پاک میشه:|
    خداییش خیلی خوب برخورد کرد من که به قول مهران مدیری انتظار داشتم بزنه شت و پتم کنه:|


    2

    یه زمانی برنامه اشپزی میدیم غذا جدید یاد بگیریم
    الان میبینیم تبلیغات ببینیم!
    شاید براتون عجیب باشه..ولی دیدن برنامه های اشپزی انقدری منو عصبی میکنه و به شعورم توهین میکنه که حد نداره:|
    زشته به خدا یعنی چی!یه غذای مزخرفی که همه بلدن درست میکنه ولی یک ساعت از کفگیر و نایلون فریزرش تا موادشو قابلمه و سرویساش تبلیغ میکنه!


    3

    یادتونه گفتم راجع به جوش مجلسی!آگاه باشید هرچه اون مهمونی مهم تر باشه وضع قیافه من خراب تر میشه!الان جوش رو رد کرده لک اورده:|یعنی من میدونم فردای مهمونی باز صاف میشه

     درهمین راستای مهمونی باوجود فشار امتحانا بالارو تمیز کردم که داداش تازه یادش اومده اتاق بالاشو تمیز کنه وسایل اضافه رو بریزه بیرون!
    من:محمد به موت قسم بالارو بهم بریزی چیزی تو پذیرایی ببینم دهنتو اسفالت میکنم:|

    خودش ازین حجم از محبت و خشم هنگ کرد:/



  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

    امتحان



    تمام شهر خوابیدن

    من از خوف تو بیدارم!



    لحنتی:|

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۳۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷

    جام جهانی...

    بی تاب بودم..انگار قلبم در دهانم بود
    بابا گفت بروید واحد بالا باهم حرف هایتان را بزنید..تمام مدتی که از پله ها بالا میرفتیم غرق در فکر و دل آشوب بودم..
    انگار این لحظه را باور نداشتم..من کی بزرگ شدم؟کی انقدر خانم شده ام که بتوانم خانم خانه ی کسی،همدم و همسر کسی باشم..
    سر که بالا اوردم دیدم وسط پذیرایی ایستادی و به من که اصلا حواسم نبود خیره شدی..
    نگاه خیره ات با آن لبخند محو را که دیدم به خودم آمدم و خجالت زده گفتم بفرمائید اینجا..و اتاقم را نشانت دادم!
    همان طور که برنامه ریزی کرده بودم تو نشستی روی صندلی کنار پنجره،پنجره ی نیم بازی که هوای اتاق درجریان باشد..
    داشتی از خودت برایم میگفتی و من تمام انرژی ام را صرف فرار از برخورد نگاهمان میکردم،شبیه بازیکنی ضعیف که روبه رویش یک مهاجم قدر است که ناگهان صدای جیغ و سوتی از بیرون امد وفریاد: بزن بزننننن..سر بالا اوردم و خیره در چشم های هم شدیم که چشم هایت خندید..سرت را پایین بردی و چشم هایم را بی قرار تر گذاشتی،صداهای بیرون باهم گفتند:اهههه

    گفتی: انگار موقعیت گلشان خراب شد
    تمام حرف ها یک طرف بود و این کشمکش بین چشم هایمان خود یک طرف!انگار قفل شدن و فرار این نگاه ها نفسگیر تر از فوتبالی که خانه روبه رو نگاه میکرد بود،
    ساعتی گذشت،اینبار لبخند روی لبانمان بود ولی فرار نگاه ها بیشتر..
    سکوتی بینمان برقرار شد که پرسیدی:شما نظرتون راجع به من چیه؟!
    با دلهره گفتم اول شما بگویید!
    با شوخ طبعی گفتی پس توپو میندازین تو زمین من؟!
    سکوت کردم سکوت کردی..دلم لرزید
    سرم را بالا آوردم و اینبار غرق در سیاهی چشمانت شدم..
    و ارام گفتی:من ازین انتخاب کاملا راضیم..
    صدای فریاد ها امد..گللللللللللللل گلللللللل (و صدای سوت و کف)
    خندیدم خندیدی.آرام گفتی اینم جام جهانیه دیگه!



    +میدونم خوب نیست متن،خب نیست که نیست ایش:|

    از درگیری های این روزا به قول اون آهنگه نگم برات:|

    وای اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم نود درصد این عاشقانه های غلیظی که خوندم اصلا نتونستم هضم کنم:|

    همین دووز عشقیم تو این متن ریختم بنظرم زیادیه:|

    +درهمین راستا دعوت میکنم از جنابان و بانوان:واران محبوبه دیگه همتون هرکی که نگفتم:|

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۲۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷

    روزنوشت



    1
    دیروز رفته بودم آرایشگاه سرگیجه داشتم و معدم به شدت میسوخت
    یکی از بچه ها پرسید روزه ای؟
    گفتم اره دیگه از نیمه ماه به بعد ادم مثل ماشین به روغن سوزی میوفته:|
    _واقعا ..حالا عید چندشنبه است؟
    +فردا عید فطره،فردا.دیگه تموم من نمیتونم،عیدتونم پیشاپیش مبارک:|

    2
    بابا یه عبا داره براخودش گاهی میخواد خلوت کنه و نماز بخونه میپوشه(میپوشنش دیگه؟:|)
    بابا به مامان: عبای منو بیار
    مامان به بابا:تصور کن بریم مشهد برای این اقای ر عبا بخریم
    داداش:اصلا اینارو از کجا میخرن؟
    من:لوازم آخوند فروشی
    داداش:نه لوازم یدکی آخوندها:))
    دوستان طلبه بیان برای ما عزیزین جسارت نشه:دی


    3
    27ام دوتا امتحان به شدت سخت و سنگین دارم.در حدی که تا شنبه که امتحان اولم بود وحشتناک استرس اینارو داشتم
    حالا از فردای شنبه درس خوندن تعطیل:|
    از صبحم داشتم عین چی تو خونه کار میکردم و تمیزکاری،دراین حد:|


  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷

    خوب میشه خودش!

    نمیدونم چرا ولی همیشه زندگی من به شکلی بود که روپاهای خودم وایسم..که همیشه مجاب بودم و و انگار وادار به قوی بودن!

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷

    روزنوشت+گودزیلاها


    1
    این بازی های ایرانی که سبک قدیمی دارن،در عین بامزگی گند میزنن به تربیت بچه ها:|
    دیروز با دختر خاله(2سالشه)رفتیم توی روستا دور دور:دی بعد که پیاده شدیم بریم خونه مادر بزرگ بهش گفتم دمت گرم بزن قدش!اونم خندید و گفت دمت گریس:|
    :||گوشامو باور نداشتم

    2
    در ادامه همون دور دور رسیدیم به یه دامپروری که یه جوون داشت یه مقدار علف و.. میریخت رو سقف اون محیطشون که دختر خاله گفت:دایه چیکا میکنه(ر رو ی میگه)
    منکه واقعا نفهمیدم گفتم نمیدونم
    گفت:داره مییزه خشک بشن بده ببییا بخوین:|
    بچه فهمید من نه:|


    3
    رفتیم دوشب پیش خونه خاله بزرگم همه بودن خیلی شلوغ بود،پسرخالم یه پسر3/4ساله خیلی شر داره!
    یهو حسش گرفت پذیرایی کنه کارد اره ای برداشت پرت کرد تو بغل من:|
    منم اروم گفتم:سگ تو روحت!
    یهو بچه وسط جمع بلند گفت:سگ توله خودتی
    یهو خیل عظیمی از نگاها چرخید رومن:|
    مونده بودم کجا برم محو شم کسی نبینه:|


    4
    وب یکی از دوستان بحث اسم و معنیش بود که من به یه چیزی رسیدم جالب بود
    سَمیرا (به سانسکریت: समीरा)، (به فارسی: سمیرا)، (به انگلیسی: Samira)، نام زنانه‌ای با دو ریشه فارسی و سانسکریت. در فارسی(سمیرا‎) به معنی الهه عشق است. در سانسکریت به معنی باد یا نسیم ملایم خنک در روز داغ تابستان است. در اصل نامی است که قلمبر دزفول به ایران آورد. «سمیرا» بخش نخست نام «سمیرامیس» است. نام سمیرامیس شکل یونانی‌شده نام آکادی «سَمّور-آمات» است که معنی «هدیه دریا» می‌دهد. او یک شاه دخت ایرانی و ملکه جنگجوی بابل باستان بود. بیشتر مردم به نادرست ریشه‌اش را عربی می‌دانند. به نظر می‌آید سمیرا عربی است. اما در کشورهای عربی چنین نامی وجود ندارد. عرب‌ها نام سَمیرة دارند نه سَمیرا. سمیرا در این چهار دهه اخیر بر سر زبان افتاده است. سَمیر در فارسی افسانه گوی شب است و سمیرا به معنی دختر افسانه گو در شب است. دختری که شبها افسانه می‌گوید


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷

    زرنگ باشیم!



    درآن حالت که اشکت میچکد گرم..

    غنیمت دان و مارا هم دعا کن..


    میدونید ما ادما خیلی وقتا نمیفهمیم خیرمون در چه چیزیه،گاهی سال ها از خدا چیزی رو میخوایم که خوب نیست 

    بده خیلی بده،

    ولی خدا که بد بندشو نمیخواد  پس خدایا من به آنچه از خیر که تو نازل میکنی نیازمندم!

    اما چیکار کنیم؟؟بقول یکی از بزرگان امشب برای امام زمان دعا کنید،برای ائمه دعا کنید برای امام زمان صلوات بفرستید،ظهور امام زمان بخوایم..

    چرا؟!چون وقتی بیادشونی این شبارو!اونان که برات دعا میکنن!و چه خوب و مستجاب دعایی که امام زمانت برات میکنه..

    همون آقایی که گفتن ببین من از خودت به حال دلت آگاه ترم!:)


    التماس دعا

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷

    روزنوشت


    1
    چندوقت پیش یک ریکوإست اومد برای پیج شخصیم به اسم زهرا.پ فامیلشو که خوندم گفتم اا اینکه همون پ خودمونه و اکسپت کردم،چیزی نگذشت که پست گذاشت بچه هام،منکه فکم افتاده بود پایین
    رفتم دایرکت نوشتم:آقا مگه تو زهرا.پ نیستی؟تو بچه داری؟بعد یکم محاسبه کردم از زمان کنکور دیدم نه نمیشه.از دوستمم پرسیدم جریان گفتم گفت خااک این خواهرشه دندون پزشکه!رفتم نوشتم:اهان شما خواهرشی میگم هرچی حساب میکنم ممکن نیست😁
    دیروز داشتم با خودم فکر میکردم یهو یادم اومد این پ اصلا اسمش زهرا نبود که الهه بود:|


    2
    یه بنده خدایی از آشناهامون هفته پیش براش خواستگار اومد و بله هم دادن شب باباش گفت میخوای شماره پسرروبدم بزنی توگوشیت؟که گفت نه دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم باهاش ارتباط داشته باشم!
    من که از همه چیش خبر داشتم ابرویی بالا انداختم که خواهرش یهو وسط جمع برداشت گفت:نه که تو خیلیم اعتقاد داری به این چیزا!
    منو میگیدا مرده بودم از خنده!


    3
    فردا شبش نامزدش اومدخیلی مودبانه گفت شمارمو میگم بزنید داشته باشید،پسره داشت میگفت اینم گوشی دستش
    هنوز پسره داشت شمارشو میداد این میس انداخت رو گوشیش😂😁یه وضعی بود نمیدونید


    4
    اومدیم طبقه پایین که یک اتاق کمه،داداش بخاطر اینکه اتاق پایین شش دانگ برا خودش باشه،یک ماهه داره به خانواده میگه:بالاخره که چی باید عروسش کنید دیگه!جا کمه بدین به یکی از همینا بره دیگه:|
    ادم فروش بوووق!
    هیچی دیگه میرم بالا تو اتاقم لباس عوض میکنم کتابی چیزی میارم پایین یک گوشه پذیرایی اتراق میکنم،شبم همونجا درو پنجره رو باز میکنم در هووای خنک بهاری میخوابم:|خیلیم عالی،من که دوست دارم-_-

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷

    وجدان(داستانک)


    نفس آسوده ای کشید
    _دیگر وجدانم راحت است،رفتم نشستم حرف هایم را برایش زدم..بغضش شکست اما خوب شد،می‌دانی!حداقل دل از خیال و آرزو کشید  با حقیقت روبه رو شد.آخ که راحت شدم
    خنده ی کوتاهی میکند
    _نخند باور کن آدم باید همیشه وجدانش آسوده باشد،وگرنه مثل یک ببر راه نفست را میبندد!من فقط کاری کردم با حقیقت روبه رو شود ظاهرا غمگین بود اما بنظرم برایش لازم بود خوب میشود
    +واگر نشد؟
    _میشود
    +ولی تنها به وعده های دروغ تو امیدبسته بود
    _من وعده ای ندادم،تلاشمم را کردم نشد،بین خودمان بماند ارزشش راهم نداشت
    "خندید..وسط خنده ساکت شد
    +خیلی خرابه
    _چی؟
    +حالم.."
    _برای چی؟
    +از وجدان راحت کسی شبیه تو،حکایت وجدان راحت تو و خیلی های دیگر حکایت همان زنی است که شوهرش را دور میزد برای همه چیز،حتی آغوشش را برای مردی که شاید درد بی همدمی به کام مرگش برد محروم کرد..اما میدانی زمانی که در خانه قبر میبردنش زن با چشم های اشک آلود گفت:وجدانم راحت است که هیچ کم نذاشتم دراین سال ها،میدانی نگاهم تا لحظه که خاک همه چیز راپوشاند کجا بود؟
    _کجا؟
    +به رد طنابی که دور گردنش بود،و ناقوس نفرت انگیز یک وجدان که گوش هایم را کر کرده بود،رد کبودی طناب پیدا بود،طناب وجدان کسی دیگر که او را خفه کرد و دیگری را آرام،وجدان بعضی ها شبیه همان طناب داریست که بر گردن دیگری می اندازی ومیمیرانی.یکی با بغض جان میدهد یکی...
    _یعنی خودکشی کرده بود؟
    +واین همان است که میگویند خودکشی،یکی با اشک یکی بادرد یکی...آه،و وجدان آسوده چه کسی خواهد فهمید درد زخم ها بر تنه ی نحیف روح است که..که از پا درش می آورد،و وجدانی که آسوده است!لعنت به تو



    +البته اگر بشود گفت داستانک،مربوط به قرار سخن سرا

    قسمتی که داخل این علامته("")از یک کتاب بود،حروف بزرگ شده حالت شخصیه که با این (_)علامت دیالوگ هاش نوشته شده و حروف کج هم برای بیان حالت گوینده ی این (+)دیالوگ ها

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷