هربار میام بنویسم به فاصله چندساعته بینش میافته و بعد کلا منصرف میشم

میدونید حس میکنم ازدواج به خودی خود ادم تودار میکنه و این ممکنه حتی برای یه آدم درونگرا هم سخت و چالش باشه، در واقع به یک درک و بلوغی میرسی که میدونی خیلی حرف ها هست که میشنوی و باید مدیریت کنی یا تصمیماتی که باید بگیری و مسئولشون باشی و حتی گاهی نتونی بیانش کنی، با مدیریت همه طرف رو به خوبی بالانس کنی و حس میکنم این چیزیه که بزرگ ترا همیشه ازش حرف میزدن. مسئولیت!

یه چیزاییم دست خودمونه، اتفاقی رفتم تو خاطرات دانشگاه و اینکه چقدر خوب بود، خوش میگذشت و الان اون خوشیه نیست,

ناراحتم نیستیم ولی اون هیجانه اون سرخوشیه رفته..

الان که میون کلی کارم و فکر هندل کردنشونم به خودم تشر میزنم دختر تو الان عین جوونیته بعنی چی که فکر اینی چیکار کنی عصبی نشی؟

فکر این باش چطوری خاطره اش کنی و فان باشه...

یه آزمون استخدامی هست که قراره فردا درباره اش بپرسمو ثبت نام کنم.. مامان بابام خیلی دوست دارن قبول شم خودم ولی نمیدونم

میدونید هرچی میگذره بیشتر میترسم درگیر کارایی بشم که نمیشه اسمشو گذاشت زندگی کردن، درسته پرستیژ داری درسته پول داری ولی آیا میتونی روز با ارزشی از عمرت بدونیش؟

واینکه این عمر داره سریع میگذره و تا به خودت بیای جوونی رفته و ایا تو حالت با خودت خوبه؟ یا بدون اینکه بفهمی غرق در روزمرگی شدی و زندگی کردن فراموش کردی؟

شما بگین ببینم برای برگردوندن اون سرخوشی چه کنیم؟