۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

من ۱۲_۱۳ سال بزرگ شدنمو اینجا دیدم!

 

امروز بعد انجام کارا رفتم جلو آیینه دیدم شمار موهای سفیدم بیشتر شده...

توی همین فرقی که باز بود۷/۸تا دیدم بعد که فرقمو عوض کردم بازم موی سفید دیدم..

داشتم به خودم میگفتم احتمالا اون موهای ۵/۶سال پیش که تا پایین کمرم بودن و کوتاهشون کردم آخرین موهای طبیعی تمام مشکیم بود که به زور موی سفید توش پیدا میشد..

بعد تو دلم اومد که هر کدومش غصه هایی بوده و روزهای سخت، ولی به خودم گفتم فدا سرت همه اون روزا خاطره هایی شدن و خداروشکر برای سلامتیمون اینم قشنگه!

اومدم سراغ گوشی که دیدم هیچی بالا نمیاد باز، بعد یه سر اومدم سراغ وبلاگ که ببینم چرا بالا نمیاد و بعد نمیدونم چی شد که نشستم به خوندن پست ها و نگم چقدر احساسات عجیبی داشتم😅 

توی یکی دوتا از پست ها گله کرده بودم که مامانم موهامو نمیبافه میگه بلنده خسته میشم هروقت خودت بافت یاد گرفتی موهاتو بلند بزار..بعد جالبه ۸/۹سال بعدش من یه مدرس و بافتکار حرفه ای شده بودم و آموزشم میدادم ولی همچنان نمیتونم برای خودم بافت بزنم و بعد تا مدت ها مدل موهام پسرونه بود🤣

یه جاهایی به خامی بچگی خودم پی میبردمیه جاهایی انگار کلم باد داشت و اینکه یه جاهایی چقدر عوض شدم و صد حیف که ده سال دیگه نوشته های زیادی مثل ده سال قبل ندارم تا بفهمم این سنمم یه نمه خل وضع بودم😅

قسمت غمگین ماجرا برام کامنت ها یا لینک هایی بود که گذاشته بودم و دیگه وجود نداشتن. آدم هایی که رفتن خیلی وقته و فقط با دیدن اون اسما خاطراتشون یادم اومد:)

 

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲ تیر ۰۴

    این روزها

     

    راستش چیزی تو ذهنم برای گفتن پیدا نمیکنم واسه همین بداهه مینویسم..

    برای تک تک مردم سرزمینم آرزوی سلامتی می‌کنم، ما درسته خیلی مشکلات داشتیم باهم ولی الان ما یک ایرانیم و یک ایران برای هم💜

    روزای اول خیلی سخت بود.. یه کتاب فروشی قدیمی و دست دوم پیدا کردم و اونجا کتاب دوجلدی سینوهه رو پیدا کردم که داخلش سال رو با عبارت شاهنشاهی نوشته و مال قبل انقلابه:)حقیقتا حس اینو داشتم که گنج پیدا کردم.. و پناه بردم به کتاب..

    الان‌که مینویسم حدود ۴۰۰ و خرده ای صفحه ازشو خوندم و جلد اول رو به پایانه!

    دیگه همین

    فک کنم برای شروع کافیه:) شما چی؟خوبین؟درچه حالین؟

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    Come back

    من  کلا یه سری اخلاقای عجیب دارم..

    مثلا همین عکس پروفایل اینجا.. یا اینستام یا واتس اپم همیشه ثابته..

    خط گوشیم ثابته..

    اگر یه چیزیو پاک‌کنم دیگه نصب نمیکنم‌.‌

     

    ولی چندماهه پشیمونم که چرا کانال پاک کردم و جای خالیشو شدیدا حس میکنم..

    اینه که باز کانال زدم.اگر دوست داشتید خوشحال میشم😊

    https://t.me/its_me_upgrading

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱ دی ۰۳

    روزنوشت

    1

    دلم برا طعم سیب زمینی سرخ کرده های مامانم وقتی پنجم دبستان بودن تنگ شده،

    میخواستم برم اردو برام درست کرده بود روش پنیر پیتزا زده بود با سس قرمز الان ۱۵/۱۶ سال گذشته و دیگه اون طعم تجربه نکردم!

     

    2

    دیروز مراسم ختم یکی از اقوام بود و چون یجورایی بزرگ خاندان بودن همه باهم رفتیم درنتیجه بچه های کوچیک خواهر همسرمم بودن.. واسه تلطیف فضا داشتیم ۲۰ سوالی بازی میکردیم من انتخاب کردم 

    جانداره؟

    من:نه بی جانه!

    دخترک:حاجی فلانی!

    من:میگم بی جانه!

    دخترک:خب اونم بیجانه دیگه

     

    3

    اتوبوسای جمهوری به سمت پل کریم‌خان خلوت ترن سوار شدم منو یه خانم بودیم فقط توی یک ردیف من سمت راست اون سمت چپ.. ایستگاه بعد یه خانم سوار شد توی این هوای سرد دمپایی پاش بود پاهای سیاه و کثیف یه بافت فرسوده تنش بود و شلواری که پاش بود ازین شلوارایی بود که بیمارستان به مریض میدن.. یه ماسک داغون هم روی صورتش بود..

    کنار اون خانم نشست سعی کردم اهمیت ندم بهش .. تو ذهنم اومد شاید گداست

    هیجان داشت انگار و تیک عصبی یهو بی اختیار میپرید و دستاشو تکون میداد میپرید..

    تو ذهنم اومد احتمالا مجنون هم هست..

    کم کم با خانومه شروع کرد حرف زدن همراه با همون تیک ها دیدم پشت بند انگشتاش جای زخم و خون مردگیه..

    حدس زدم شاید از بیمارستان یا آسایشگاه فرار کرده زده بیرون..

    داشت از خودش میگفت و یهو اشاره کرد به امام حسین وشروع کرد در مورد امام حسین(ع) صحبت کردن

    گفتم شاید میخواد بازارگرمی کنه..

    یک آن شروع کرد انگلیسی صحبت کردن.. یکم که گذشت آلمانی حرف زد..

    بعد از پسرش گفت که آلمانه...

    حالم بد بود خیلی بد..

    دوباره نگاهش کردم.. همچنان داشت به انگلیسی حرف میزد با همون تیکا..

    گفت من چندتا زبون بلدم..

    احساس غم و ناراحتی نسبت بهش داشتم.. به مسیری فکر کردم که همچین ادمی رو به این روز کشیده..

    و حالم بد بود خیلی بد..

    اومد پیاده شه خانومه گفت سرده لباس نپوشیدی درست پول نمی‌خوای؟

    گفتم به آقام امام حسین قسم دارم نداشتم بهت میگفتم. نگرانم نباش

    و رفت...

     

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۴ آذر ۰۳

    تغییر

    جدیدا وقتی به خودم نگاه میکنم حس میکنم کاملا با یه آدم جدیدی روبه رو هستم..

    انگار بلوغ و رشد و البته تقلیل رفتن رو در جوانبی دیگه حس میکنم..

    حتی یکسال اخیر حتی شش ماه اخیر میتونم بگم سرعت تغییر و پختگیم خیلی زیاد بوده! یجورایی به یه آگاهی درونی خاصی از خودم رسیدم و البته خیلی جاها هم دستم اومده هنوز چقدر بچه و نابلدم.. ولی میتونم بگم ظرف یکسال گذشته یه سری باگ های بزرگمو پیدا کردم دست روشون گذاشتم و الان حل شده است.. 

    یه سری از گره های ذهنی دردناکمو پیدا کردم و حالا رهام..

    حتی در مقابل خیلی چیزا گارد شدید و ترس داشتم ولی الان به پذیرش رسیدم..

    یکم خودخواه تر شدم یکم عصبی تر که نتیجه زندگی تو جامعه ایه که نیاز داری هوای خودتو اول داشته باشی.. درکل مثل همه تغییرات جوانب مثبت و منفی زیادی داشته..

    ولی برعکس گذشته که نمیفهمیدم چی میخوام یا چرا اینجوریم نسبت به خیلی از احساساتم به آگاهی رسیدم..

    قبلا یه سری چیزا مثل سوهان روحمو خراش میداد و نمیدونستم چرا نمیتونم رها کنم! ولی الان نسبت به خیلی هاش کنترل دارم..

    و نسبت به یه سریا دیگه اگاه شدم و دارم سعی میکنم درخصوص اونا هم به پذیرش وکنترل برسم..

    یجورایی اسفند پارسال تو موقعیتی قرار گرفتم که دو ماه قبل ترش تصور ده لول ازون آسونترش برام کابوس بود..

    ولی اسفند تو شرایطی پیچیده تر و سخت تر اروم بودم...

    دوباره امسال سعی کردم با چیزایی روبه رو شم که برام تروما بود.. ولی نه تنها بهش فکر کردم بلکه پذیرفتمش براش برنامه ریزی کردم و برای خیلی از جوانب احتمالی اقدام کردم و به خودم فرصت امتحان دادم..شاید وقتی باهاش مواجه شم چیزایی جدیدی از خودم ببینم و بفهمم هنوز خیلی گیر دارم ولی میدونم نسبت به گذشتم ترکوندم..

    از الان به بعدم نمیدونم چی پیش میاد و چی میشه میدونم هنوز خیلی باگ ها دارم که باید حالا حالا روش کار کنم ولی ته دلم خوشحالم که تونستم و تلاش کردم برای انقدر تغییر کردن:)

     

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ آذر ۰۳