امروز بعد انجام کارا رفتم جلو آیینه دیدم شمار موهای سفیدم بیشتر شده...

توی همین فرقی که باز بود۷/۸تا دیدم بعد که فرقمو عوض کردم بازم موی سفید دیدم..

داشتم به خودم میگفتم احتمالا اون موهای ۵/۶سال پیش که تا پایین کمرم بودن و کوتاهشون کردم آخرین موهای طبیعی تمام مشکیم بود که به زور موی سفید توش پیدا میشد..

بعد تو دلم اومد که هر کدومش غصه هایی بوده و روزهای سخت، ولی به خودم گفتم فدا سرت همه اون روزا خاطره هایی شدن و خداروشکر برای سلامتیمون اینم قشنگه!

اومدم سراغ گوشی که دیدم هیچی بالا نمیاد باز، بعد یه سر اومدم سراغ وبلاگ که ببینم چرا بالا نمیاد و بعد نمیدونم چی شد که نشستم به خوندن پست ها و نگم چقدر احساسات عجیبی داشتم😅 

توی یکی دوتا از پست ها گله کرده بودم که مامانم موهامو نمیبافه میگه بلنده خسته میشم هروقت خودت بافت یاد گرفتی موهاتو بلند بزار..بعد جالبه ۸/۹سال بعدش من یه مدرس و بافتکار حرفه ای شده بودم و آموزشم میدادم ولی همچنان نمیتونم برای خودم بافت بزنم و بعد تا مدت ها مدل موهام پسرونه بود🤣

یه جاهایی به خامی بچگی خودم پی میبردمیه جاهایی انگار کلم باد داشت و اینکه یه جاهایی چقدر عوض شدم و صد حیف که ده سال دیگه نوشته های زیادی مثل ده سال قبل ندارم تا بفهمم این سنمم یه نمه خل وضع بودم😅

قسمت غمگین ماجرا برام کامنت ها یا لینک هایی بود که گذاشته بودم و دیگه وجود نداشتن. آدم هایی که رفتن خیلی وقته و فقط با دیدن اون اسما خاطراتشون یادم اومد:)