1

در اواسط 23 سالگی با چندین تغییر جدید روبه رو شدم که به قول مهندس(امیلی) منو از comfort zone ام پرت کرده بیرون

دوری از خانواده، دلتنگی، سرکار رفتن که مستلزمش آشنایی با آدمایی جدید و معاشرت کردن با ادمای مختلفه که حسابی به من سابق مغایره، داشتن رئیس، تایم کاری و دست خودم نبودن تایمم، آماده نشدن خونمون و ریزه کاری های متعددش که من کم صبرو حسابی به چالش کشید، چالش های زندگی و موارد دیگه... همه همه باعث شده میل به جا زدن درونم زیاد کنه و از همین شروع کار منو خسته کنه.. 

و خب خوشبینانه اش این اینه که هربار که غرق این حسا میشم با لحن جویی توی سریال فرندز به خودم میگم: come on dude این خیلی طبیعیه یه عالمه تغییر جدید باهم خب طبیعیه که این حس داری بزرگ و قوی تر میشی!و سعی میکنم نکات خوب برای خودم بگم که مثلا ارایشگاه آدمای سالم و صالحی دوروبرمن و این واقعا کم جایی پیدا میشه این آدما بهم بدون منت چیزای جدید یاد میدن و این عالیه، همین که منو هل دادن برای پیشرفت کمکم کردن برای اعتماد به نفسم و باعث شدن نسبت به قبل خیلی بهتر باشم خب اینا همه خوبه چیزی از دست ندادم و خب این حس استیصال هم طبیعیه

خلاصه که شاید کار خاصی نکنم ولی بابت همه این تغییرات جدید انرژی زیادی میزارم و بالطبع خستگی زیادی هم دارم..

 

2

یه حسن خوبی که دارم اینه که خودمو بری از عیب نمیدونم وسعی میکنم مچ خودمو بگیرم گاها 

منتهی این قضیه قضاوت کردن خیلی کار عادی شده گاهی وقتا واقعا تعجب برانگیزه خب ممکن یه ادم بخاطر درگیری هایی که داره بخاطر ناراحتی های دیگه اش حال بدش، احساسات برانگیخته اش در برابر کسی تند بره و خب اون لحظه بالطبع پذیرای هیچ حرف منطقی نمیتونه باشه ولی اونایی که خیلی راحت میان قضاوت میکنن و راحت نظر میدن شوک داره ...به اون طرف بخاطر حال بدش نمیشه خرده گرفت اما به اونایی که خارج از گودن میبرن ومیدوزن و پیاز داغ و زیاد میکنن چه میشه گفت؟؟

دارم فکر میکنم شاید خودم  چندین بار اینکارو کردن و درقضاوت اون شخص سوم راحت بی انصافی کردم؟ 

خدا هممونو به راه راست هدایت کنه