واقعیتش اولی که رفته بودم آرایشگاه  خیلی حس خوبی داشتم مشتری داشتم و خوب پیش میرفتم اینکه بالاخره وارد مسیری شدم که حس کنم دقیق جاش درسته

تا اینکه سرو کله آزمون استخدامی بانک شروع شد و تعریف ها و تاکید های خانواده بر اینکه اگر قبول شی چقدر خوبه و...

اولش دلم نمیخواست حتی امتحان بدم به خودم میگفتم بانک اون کاریه که من دوست دارم بکنم؟ نبود و من حس بد داشتم ولی تحت تاثیر تعریف ها

موج جدید کرونا و خلوت شدن آرایشگاه ،مزایای کار بانک وبرتریش به شغل های دیگه، تاکید و پیگیری خانواده برای مطالعه حالم عوض شد.. دیگه آرایشگاه بهم اون حس خوب نمیداد... در واقع هیج حس خوبی نمیداد و من دوباره از جایی که بودم خوشحال نبودم...

و بعد اینکه آزمون بانک قبول نشدم..

خوشحال نشدم ابدا! امید داشتم شاید حالا قبول شم ولی خوب علی رغم درصد خوب عمومی تخصصی گند زده بودم و پرونده بسته شد..

بسته شدن پرونده کنکور، حال بدم مصادف شد با باز شدن دوباره پرونده ارشد...

سال پیش که کلافه بودم از تحصیل مجازی با اینکه رتبه قبولی شهر خودمو داشتم انتخاب نکردم و گفتم اگر بنا به قبولی تهران میخونم و بعدش تصمیم گرفتم روی یک هدف متمرکز شم و اونم آرایشگری بود برای همین پرونده خیلی چیزای دیگه از جمله ارشد بستم تا اواخر 99 که دیدم با توجهی به تایمی که دارم میتونم برای ارشد بخونم پس شروع کردم و خوبم پیش رفتم و دوتا از کتاب های اصلی منبع خوندم و بعدم اسباب کشی اومدن به تهران کار پیدا کردن، سرکار و باقی مسائل تا این هفته که ارشده

و من دوباره حس اون بازنده دارم... دوباره مثل قدیم حس ناکافی، نارضایتی، یاس وجودمو گرفته..

اون دوتا کتاب اوردم و به زور سعی میکنم منابعی که خوندم مرور کنم تا ازونا بارم بگیرم ولی خیلی انرژیمو میگیره دوست دارم بخونم! ولی مثل همیشه یه نیرو سکون عجیبی شبیه منجلاب دست و پامو گرفته و درسیم که میخونم به شدت انرژیمو میگیره..

من نمیدونم چمه یا چرا...من حتی برای داشتن این حس هم حس خجالت میکشم از خودم از بقیه از همسرم که همیشه سعی کرد بهم این اعتماد به نفس بده و من... و این حس بد رو بهم داده این روزا که اونی نشدم که ازم انتظار داشت و این ناراحتیمو بدتر میکنه

نمیدونم این حس کی میخواد بره فقط میدونم دوباره حالم با خودم بده و نمیدونم  کی قراره این داستان برای همیشه تموم بشه از زندگیم..